5/27/2004
درد دل
این روزا حوصله ی هیچکی رو ندارم حتی دوستای صمیمیم رو. حوصله ی هیچ کدومشون رو ندارم . تا دو کلمه با هشون حرف میزنم ، بحث پیش میاد .حالم از شوخی کردنشون به هم میخوره .هیچکس حرفام رو نمی فهمه ، درکم نمیکنه . یه سری مشکلا ت دارم که به هیچکس نمیتونم بگم . نمی تونم درد دل کنم . فقط باید یه جوری خودم رو سر گرم کنم تا شاید یادم بره . از طرفی این ترم هیچی درس نخوندم .شده آخر ترم، همه ی استادا پروژه میدن ،همه تکلیف می خوان .20 روز دیگه امتحانا شروع میشه . به هرکی میگم درس نخوندم میگه "برو گمشو ، دروغ میگی مثل ...." . تقریبا هیچ کار مفیدی نکردم . یه زندگی کاملا انگلی . فقط یه کار مفید کردم . آشنایی با همین بهار خانوم . آره همین بهار خانوم که نفر دومه این وبلاگه . فقط حوصله ی صحبت کردن با بهار رو دارم که متاسفانه اون حوصله ی منو نداره . اینم از شانس ما . اگه میدونست چقدر دوستش دارم اینجوری اذیتم نمی کرد . حتما وقتی این نوشته ها رو ببینه دعوام میکنه ، آخه قرار بود فقط اون در این مورد بنویسه . ولی نمیشه دیگه . آدم وقتی دلش میگیره فقط دوست داره بگه . از همه چی ، از همه جا . اول که با هم آشنا شدیم فکر نمی کردیم اینقدر به هم وابسته بشیم . یه کم که گذشت دیدیم اُه اُه ،این تو بمیری از اون تو بمیری ها نیست . از یه طرف همدیگه رو دوست داشتیم نمی خواستیم از هم جدا شیم از یه طرف میدونستیم که هر روز بگذره جداییمون سخت تره . بگذریم..........