6/09/2004
دریغ از یه جو.....
چشمام خیلی میسوزه اما نمی خوام بخوابم . احساس میکنم امروز به اندازه ی کافی تفریح نکردم ، آخه خیر سرم امروز نشستم درس خوندم (خواهش میکنم تشویق نکنید) حالا چه تفریحی :خوندن وبلاگهای چارتا آدم بیکار دیگه مثل خودم و گوش کردن صدای ناز اما غمگین گوگوش. تازه فردا صبح هم ساعت 8 کلاس دارم.خریت که شاخ و دم نداره...... هفته ی پیش میان ترم ندادم .دلخواه بود . رضا می گفت کسانی که میان ترم ندادن آخر ترم توپاچه شونه . اینقدر سخت میگیره که دفعه ی دیگه که گفتن میان ترم اختیاریه بفهمن یعنی چی . آقا این استاده هم از موجودات عجیبیه که باهش آشنا شدم .میگه چرا تو سالن منو میبینین سلام نمی کنین . چرا برای من کارت تبریک سال نو نفرستادین واز این جور حرفای صد تا یه قاز(غاز،قاظ،غاظ،قاض،غاض)..........یارو امشب تو تلویزیون میگفت:" بعضی رو شنفکرا مثل شریعتی و آل احمد یه سری حرفایی زدن که نمیدونن برای چی زدن ،خودشونم نمی فهمیدن. " تازه داشتم بهش فحش میدادم که دیدم داره میگه : " ببینید الان کسی نیست که بتونه یه کتاب مثل "مدیر مدرسه"به عنوان پایان نامه ش ارائه بده یا در مورد کتابای شریعتی صحبت کنه " من که نفهمیدیم حرف حسابش چی بود شما اگه فهمیدین به منم بگین ..... دیروز که با بهار بودم موقع رفتن گفت که هر وقت میخوایم خداحافظی کنیم دلم میگیره دوست داشتم بغلش کنم ، ببوسمش ، بهش بگم : منم دلم میگیره اما چه کار میشه کرد . هیچکدوم از این کارا رو نکردم چون اطرافمون حدود صد تا آدم وول میخوردن . تازه اگه هیچکس هم نبود من از این عرضه ها نداشتم ..... امروز با دختر خاله م رفتیم کوه . یه دسته گل قشنگ از تو کوه جمع کردم . الانم رو کیس کامپیوترمه . بعضی وقتا آدم چه راحت لذت میبره از ساده ترین اتفاقای دورو برش......دیروز چه حرفایی با هم زدیم . مقایسه میکنم با اولین روز ملا قاتمون خنده م مگیره ........