6/09/2004
دلتنگی
این متن رو بهار نوشته :


امشب هم از اون شب هایی که عشقش سر به سر دل بی نوای من گذاشت و خواب رو از چشمام دزدید.می دونید امشب بر خلاف شب های دیگه یه حس قشنگ به سراغم اومد حس کردم که آفریننده ما چقدر عاشقه. یه جورایی فکر کردم مثل اون عاشق شدم.می دونید هرکس که چیزی رو می آفرینه عاشقش می شه اصلا آفریدن خود عشقه. عاشق می آفرینه تا عاشق باشه.و ما همه معشوق آفریننده ای هستیم که می افرینه .اما من که اونو نیافریدم پس چرا این همه عاشقشم. اتفاقا بر عکس اون بود که منو برای بار دوم آفرید.اون بود که برای بار دوم چشمای منو به روی این همه زیبایی باز کرد . بار اول یادم نیست که تو اون لحظه چی دیدم ولی این بار فقط نگاه مهربون اونو کنارم دیدم .
من معتقدم تا وقتی ما نتونیم عاشق مخلوقات باشیم هیچ وقت نمی تونیم عاشق خالقشون بشیم. اخه اول مهم اینه که ما بتونیم عشق بورزیم به هر چیزی . اگه واقعا عاشق باشیم اونوقت با هر نگاه به معشوقمون یه شاخه گل به همراه یه دنیا سپاس برای خالقش می فرستیم.
اما من گاهی اونقدر تولحظه های قشنگ با هم بودنمون غرق می شم که از خالق مهربونی که اونو برام فرستاد تا بتونم دنیا رو عاشقانه ترنکاه کنم فراموش می کنم. اما وقتی لحظه ای از محبوبم جدا می شم تازه می فهمم که خدا چه موهبتی رو به من داده و من حتی نتونستم ذره ای از این محبتش رو پاسخ گو باشم.
نمی دونم با امروز چند روزه که من ندیدمش آخه لحظه های بدون اون اصلا نمی گذره اونقدر طولانی می شن که دیگه حساب کردنشون برام مرگ اوره.شاید بخاطر ناسپاسی من بوده که خدا از دیدنش محروم کرده. خیلی دلم دلتنگ نگاه قشنگش بود .
به این نوشته ها حسودیم می شه که می تونن لحظه ای در کنار اون باشن و من ...
نوشتم تا شاید نوشته هام از اوج دلتنگیم براش بگن و خبر بی تابی ها مو براش ببرن. شاید خدا هم به حرمت صداقت دلتنگی هام منو دوباره به زیارت نگاه مهربون اون نائل کنه