بالاخره خیاط هم افتاد تو کوزه . به ما هم گیر دادن . دیروز تو دانشگاه . تازه بعد ازدو ساعت مطالعه نشستیم صحبت کنیم که یه مامور با موتور اومد . من نمی دیدمش ، ولی از صدای ایستادن موتورش و ساکت شدن نا گهانی بهار فهمیدم که بعله نوبت ما شده . وقتی رسید به ما اول از همه جمله ی کلیشه ای " شما با هم چه نسبتی دارین "رو گفت (البته با یه خنده ی چندش آور) و بعد هم یه سری اراجیف دیگه و در نهایت این دفعه رو بی خیال شد ..........
آخه آدم دردش رو به کی بگه . اگه نشستن و صحبت کردن هم ممنوعه پس دو تا جوون چه کار کنن که مجاز باشه . تازه مرتیکه به بهار میگه ما به فکر شماییم ، اگه پسرا صد تا دوست دختر هم داشته باشن هیچ مشکلی پیش نمیاد ولی اگه یه پسر در حق یه دختر نامردی کنه دیگه هیچی برای اون دختر نمیمونه ، پس ما به فکر شماییم . نمی خوایم این اتفاق بیفته . چند دقیقه بعد همین آقا میگه : حتی اگه خانواده هاتون هم خبر داشته باشن شما تا وقتی که به هم محرم نشدین نمیتونین کنار هم بشینین و با هم صحبت کنین . یعنی اینا صلاح آ دما رو از خودشون و خانواده ها شون بهتر تشخیص میدن ......... خلاصه ضد حالی بود دیروز ........
دیگه دانشکده هم نمیتونیم همدیگه رو ببینیم . اگه کسی یه جای امن و ارزون و راحت سراغ داره برای ملاقات به ما هم بگه .........
امروز دو تا امتحان دادم . اولیش که خراب شد دومیش هم مالی نشد .........
پریروز تولدم بود . با احسان وامین ومجید و دوستاشون و بهار و خواهرش رفتیم طرقبه . بدک نبود . مخصوصا قسمت هدیه گرفتنش .
یکی دو روزی هست که یه احساس نا خوشایند تمام وجودم رو گرفته . نمی دونم چه دردیه .........