مدتی است که رابطه من و علیرضا یه طوری شده . همش هر دو مون سعی می کنیم هم دیگه رو برنجونیم
طوری که از همدیگه بدمون بیاد. ولی هر دومون هم می دونیم که داریم برای هم نقش بازی می کنیم و این حرفها حرفهای دلمون نیست.
ولی می دونم که اگه همین جور ادامه بدیم دیگه بعد از یه مدت هیچی از اون همه عشق و علاقه نمی مونه .
یک چند روز همش می گفت که این رابطمون برای تو مشکل درست می کنه .من هر کاری کردم که نظرش رو عوض کنم اما اون تو تصمیمی که گرفته بود خیلی جدی بود.خیلی حرف ها بهش زدم که اون شاید به خاطر اینکه ثابت کنه این طوری نیست از تصمیمش برگرده. می دونم که خیلی هم با اون حرفهای بی ربطم دلش رو رنجوندم حرفهای که یاد اوریش هم اذیتم می کنه .این رو هم بدونید که هر چی تو نوشته های قبلیم ازش تعریف کرده بودم درسته و اینو هم بهش اضافه کنید که خیلی ارادش محکمه.
می دونم که همه این کارها رو بخاطر خود من می کنه و نگران منه اما آخه ...
گاهی از این دلسوزیش اعصابم خورد می شه . اما واقعیت اینه که وقتی این کارها رو می کنه که ازش بدم بیاد بیشتر بهش علاقه مند می شم و بیشتر به این نتیجه می رسم که در موردش اشتباه نکردم.
دلم می خواد به همه بگم که چقدر دوستش دارم وچقدر برام عزیزه. اما نه مهم نیست که کسی این رو بدونه یا نه فقط مهم اینه که خودش بدونه که چقدر دوستش دارم. می دونم که اگه شما هم صداقت چشمای قشنگش رو دیده بودید اونوقت به من حق می دادید که این طور دیونش باشم.
آخه تو کدام رساله و احکامی نوشته که عاشقی گناهه .
که دوست داشتن گناهه .
که اگه بخوای دنیاتو به پای یکی دیگه بریزی گناهه.
خدا خودش می دونه که چقدر رابطمون پاک .برای همین هیچوقت تنهامون نمی گذاره . من بارها و بارها رد پای خدا رو کنارمون دیدم اونجایی که برای هم سنگ صبور می شیم و سعی می کنیم باری از غمها رو از رو دوش هم برداریم. اونوقته که خدا هم عطر نگاهشو بینمون می پاشه و دیگه دلای ما دیدنی می شه .
دلم برای تکرار اون لحظه ها تنگ شده.
دلم خیلی گرفته. خیلی