8/08/2004
صبر، صبر، صبر. اين روزا اين تنها چيزيه که ميخوام خدا بهم بده . زياد هم بده . اونقدر که بتونم تحمل کنم وهيچي نگم . چون به شدت به اين نتيجه رسيدم که ، هيچي نگي خيلي بهتر از اينه که کلي حرف بزني ، دليل و منطق بياري ، خودت و بقيه رو خسته کني و آخرش هم هيچي، روز از نو روزي از نو . کيه که گوش بده . اصلا گوش دادن پيش کش ، کيه که بفهمه . تازه من يه آدم کاملا معمولي ام ،با يه درک نرمال از اوضاع اطرافم ، حتی در بعضي زمينه ها کمتر فکر کردم و کمتر تجربه دارم ، واي به حال اونايي که يه چيزايي مي فهمن . اونا ديگه چي ميکشن .
اينجور وقتا ميگم خوش به حال خل و چل ها . چقدر راحتن . نه دقدقه آينده رو دارن ، نه به گذشته فکر ميکنن و نه براشون اهميت داره امروز چه خبره . نه به فکر اينن که کي چي گفت و چه کار کرد . نه به فکر اينن که چه کار کنن يا چه کار نکنن که کسي از دستشون ناراحت و دلخور نشه . خلاصه آزادن . آزاد آزاد . اونجوري که ميخوان زندگي ميکنن . من بهشون نميگم خل ، ميگم تعطيل . چون معمولا آدمها روزاي تعطيل يه مقدار آزادترن تا اون کاري رو که دوست دارن انجام بدن ولي اينا هميشه تعطيلن ، يعني هميشه آزادن . يکي دوتا از اين تعطيلا تو محله ما هستن که اتفاقا خيلي هم با مزه ان . يکيشون رو، من خيلي دوست دارم . اونم منو دوست داره . يه بار تو اتوبوس ديدمش ، يه نگاه به شلوار من ا نداخت ، يه نگاه به شلوار خودش _ هردوتامون شلوار لي داشتيم _ گفت : اِ ، شلوار من مثل شلوار تويه ، پس با هم دوستيم ، نه ؟ اونقدر راحت و صميمي گفت که من هم حرفش رو تا ييد کردم و از اونجا با هم دوست شديم .