8/17/2004
نا گهان چه زود دیر می شود...
دیروز یکی از آشنا هامون که مدتی ازشون بی خبر بودیم زنگ زد و خبر مرگ تنها پسرش رو که 22 سال بیشتر نداشت رو داد.
مامانش برای مامانم تعریف کرده که پسرش یک دفعه سکته کرده و قبل از اینکه به بیمارستان برسه مرده. من که وقتی شنیدم بی اختیار اشکهام شروع کرد به ریختن. دست خودم نبود . یک لحظه فکر اینکه چقدر راحت ما آدم ها همدیگه رو از دست می دیم از ذهنم گذشت.به نظر من وقتی خدا یک نفر رو از بین ما می بره به این معنی نیست که اون رو از زندگی محروم کرده بلکه اطرافیانش رو از محبت کردن به اون محروم کرده.تصور اینکه عزیزتون یک دفعه برای همیشه شما رو ترک کنه در حالی که شما هنوز بهش نگفته بودید که چقدر دوستش دارید و اونجور که باید بهش محبت نکردید می تونه خیلی دردناک باشه.
ولی ما آدم ها همیشه مرده پرست بودیم و هستیم.و همیشه از ترس اینکه کیسه محبتمون خالی بشه این نعمت لا یتناهی خدادادی رو از هم دریغ کردیم و وقتی که دیگه کاری از دستمون بر نمی یاد حسرت لحظه ها ی با هم بودن رو خوردیم.
نمی دونم چرا وقتی این خبر رو شنیدم یک دفعه دلم برای علیرضا خیلی تنگ شد. با خودم گفتم نکنه تومدت دوستیمون در موردش کوتاهی کرده باشم.با مرور خاطراتمون فهمیدم که خیلی لحظه ها بود که از دست دادم و بهش نگفتم که چقدر دوستش دارم.