9/07/2004
اعتکاف
باز چند روز غیبت کردم. اما این دفعه نگفته بودم کجا میرم.سه روز رفتم یک جایی. یک جا که مثلا سه روز اونجا حبس بودیم و نباید از اونجا بیرون می رفتیم. اولش احساس کردم زندانی هستم ولی بعد دیدم که از خیلی از آدم هایی که اون بیرونند آزادترم.احساس کردم تو یک شهر دیگه ام و از خانوادم فرسنگ ها دورم .ولی حتی یک لحظه از دوریشون دلتنگ نشدم.باید اعتراف کنم که روز اول خیلی سخت گذشت اونم بخاطر این بودکه اونقدر دلبستگی داشتم که دل کندن از اونها حتی برای یک ساعت هم مشکل بود چه برسه به سه روز.اونقدر وابسته مخلوقات اطرافم شده بودم که از خالقشون یادم رفته بود.
اونجا دیگه فاصله ای بین آرزوهامون و دعاهامون تا خدا نبود دیگه سقفی نبود که دعاهامون از اون بالاتر نره دیگه سیاهی دلی نبود که نگذاره صدامون به خدا برسه.اونجا اونقدر دلها پاک می شد که دعا ها قبل از پایین اومدن دستها براورده می شد.اونقدر همه بزرگ می شدن که خودشون رو از همه کوچیکتر می دیدن.شاید توی تمام سال هیچ وقت اینقدر دقیق به کارهای گذشتم فکر نکرده بودم.به نظر من همه ما هر چند وقت یکباربه چنین فرصتی احتیاج داریم. به خلوتی که فقط ما باشیم و اون. ولی این بار بر خلاف همیشه که اون به کارهامون رسیدگی می کنه خودمون خودمون رو تحلیل می کنیم.و هر چقدر هم که به خودمون تخفیف میدیم باز هم به این نتیجه می رسیم که چقدر بد کردیم ونه در حق اون بلکه در حق خودمون. احساس ازادی و آرامش عجیبی به آدم دست می ده. به این نتیجه می رسی که همه مشکلاتمون از دلبستگی هامون به دنیا ناشی می شه و واقعا به این بیت شعر میرسی که :
آنچه فرساید تو را دلبستگی است حاصل دلبستگی ها خستگی است