9/22/2004
امروز با اینکه اصلا حوصله دانشگاه و ترم جدید رو نداشتم برای انتخاب واحد رفتم.با دیدن دوستام انرزی جدیدی گرفتم .
اونقدر که احساس کردم قدرت اونو دارم که مثل ترم اول درس بخونم و از همه بهتر باشم.( ترم قبل اصلا درست درس نخوندم طوری که داشتم کم کم همه رو از خودم ناامید میکردم آخه من توی دوستام تنها کسی بودم که توی حل مسائل ریاضی و فیزیک حریف پسر خر خونا مون می شدم.البته خیلی از بچه ها مون بودن که واقعا حالیشون بود ولی جرات نداشتن برای اثبات حرفشون برن پای تخته .وای یاد یک خاطره به یاد ماندنی افتادم" سر کلاس ریاضی عمومی ترم اول استادمون یک مسئله حد داد گفت هر کس اثباتش کنه (البته بدون استفاده از هوپیتال و هم ارزی )من نمره پایان ترمش رو تضمین می کنم.من تقریبا شبی 2تا3 ساعت روش وقت می گذاشتم و هر شب هم یک راه حل پیدا می کردم و اول کلاس می گفتم و استادمون هم می گفت بیا پای تابلو اثباتش کن. خوب که حل می کردم میومد و یک قسمت رو دست می گذاشت و می گفت :این رو از کجا اوردی اول اینو اثبات کن.تقریبا سه یا چهار بار این ماجرا سر کلاس تکرار شد .آخرشم استادمون جوابش رو بهم نگفت و این مسئله رو هیچ کس حل نکرد . وقتی یک بار توی اتاقش ازش خواستم برام حلش کنه گفت بعد از امتحان پایان ترم بیا برات حلش کنم و همون موقع هم بهت می گم چرا تا حالا جواب درستش رو نگفتم .بعد هم هر چقدر اصرار کردم نگفت وقتی داشتم از اتاقش می رفتم بیرون گفت :اگه می خوای امتحان پایان ترم رو نیا چون تو نمرتو از من گرفتی ."!!!! یادش به خیر) اوووووووووووووه چقدر حاشیه رفتم.
خوب داشتم می گفتم که حسابی معطل شدیم تا بعد از ظهر الاف شدیم واقعا کفرم دراومده بود. البته فرصت خوبی بود برای ما دختر ها که بعد از 3ماه بهم رسیده بودیم و کلی حرف برای گفتن داشتیم.ولی مثل همیشه من فقط گوش بودم برای درد و دلهاشون.یکی از دوستام عقد کرده بود و همش از نامزدش می گفت از حرفهایی که بینشون رد و بدل می شه و از مشکلات بعد از عقد و هر چیزی که به فکرش می رسید گاهی هم وسط حرفهاش مکث می کرد تا من نظرم یا پیشنهادم رو بگم ولی من فقط می تونستم به حرفهاش گوش بدم و آرومش کنم .یکی دیگه از بچه ها مون با باباش قهرکرده بود و کلی پشت سر باباش بد و بیراه گفت(البته این یکی رو حسابی مخشو زدم که شب که رفت خونشون بره و روی باباش رو ببوسه و آشتی کنه)یکی دیگشون با دوست پسرش دعواش شده بود و کلی برام درد و دل کرد و از عشقش و علاقش به اون گفت و اینکه از بی محلیهاش داره دق می کنه (در مقابل اشکهای اون من هم فقط بغض کردم و هیچی نگفتم چون مطمئن بودم اگه یک کلمه حرف بزنم اشکهای خودم هم سرازیر می شه )چون یکم در مورد رابطه من و علیرضا می دونست (البته رابطه چند ماه پیشمون)فکر می کرد من می تونم کمکش کنم تا مشکلش حل بشه غافل از اینکه "کل اگر طبیب بودی سر خود دوا نمودی"
خلاصه اینکه حسابی سنگ صبور بودیم. یکبار علیرضا بهم گفت :"تو باید مددکار اجتماعی بشی" . شغل جالبیه !!!!!!
وقتی پای حرفهای دوستام می شینم از خودم یادم میره و وقتی می بینم مشکلات من در مقابل مشکلات اونها هیچه به خودم امیدوار می شم و تازه یادم می یاد که چقدر من در آسایشم و قدرشو نمی دونستم.
خوب اینم از فواید سنگ صبور بودنه(اینکه می فهمی چه چیزهایی داری نه اینکه چه چیزهایی نداری)