9/22/2004
لحظه دیدار نزدیک است
کنار پنجره نظاره گر بیرون بودم.مسیری که هر روز از دانشگاه تا خونه می پیمودم.بی هیچ توجهی به اطرافم بی آنکه ببینم فقط نگاه می کردم.
باز هم نگه داشت ترمز کرد.یک لحظه نا خوداگاه لبخندی بر لبانم نشست .مرور خاطراتی لبانم را به نشانه شادی دلم گشود.گونه هایم از حرارت قرمز شده بود. بی آنکه بخواهم به گذشته برگشتم.نه آنقدر دور که نتوانم جزئیاتش را به خاطر نیاورم.
"همه چیز خوب بود .اتوبوس جلوی دانشگاه فردوسی نگه داشت. دستم رو برای چندمین بار توی کیفم کردم. همش می ترسیدم یادم رفته باشم بیارم.آخه اگه یادم رفته باشه چه بهانه ای برای اومدنم بیارم .دلم برای دیدنش پر می زد.نه خدا رو شکر یادم نرفته بود.آروم پیاده شدم .اضطراب بچه گانه ای تمام وجودم رو پر کرده بود.یک لحظه نگاهم به کفش هام افتاد.وای یادم رفته بود واکس بزنم.با حالت عصبی با پشت شلوارم تمیزش کردم.دلم یک آینه می خواست نمی دونستم مرتبم یا نه.همش دستم به مقنعه ام بود.از درب ورودی تا دانشکدشون با همین افکارم درگیر بودم.اصلا نفهمیدم اون مسیر رو چطور رفتم چقدر زود رسیدم جلوی درب ورودی .زیر چشمی اطرافم رو می پاییدم.سرم رو بالا گرفتم و دنبالش گشتم. اصلا نمی دونستم اومده دانشگاه یا نه.هیچ کس رو نمی دیدم فقط تصویر اون جلوی چشمام بود.رفتم از دور توی تریاشون رو نگاه کردم.با اینکه درست صورتشون رو نمی دیدم ولی می دونستم اونجا هم نیست. قلبم از چشم هام بهتر کار می کرد.رفتم طبقه بالا جلوی درب سالن مطالعه با خودم گفتم شاید اونجا باشه.اما جلوی در که رسیدم پشیمون شدم دیگه کم کم همه کلاسها تعطیل شده بود سالن شلوغ بود .کیفم بخاطر ظرف غذایی که توش بود حسابی گنده شده بود.دلم می خواست اون منو پیدا کنه.دلم می خواست از پشت سر با اسم کوچیک صدام کنه.همانطور که از پله ها پایین میومدم با خودم زمزمه می کردم
لحظه دیدار نزدیک است
باز میلرزد دلم دستم
باز گویی در جهان دیگری هستم
های مخراشی به غفلت گونه ام را تیغ
های مپریشی صفای ضلفکم را دست
آبرویم را نریزی دل
ای نخورده مست
لحظه دیدار نزدیک است
ضربان قلبم شدید شد. دوباه دستم با حالت عصبی ناخوداگاه به طرف مقنعه ام رفت.سرم رو بالا کردم دیدم داره از روبرو بایکی از دوستاش میاد.قلبم داشت از جاش کنده می شد.
دلم براش تنگ شده بود .چقدر نگران بودم پیداش نکنم.اون بلوزی که من دوست داشتم تنش بود .مثل ماه شده بود گونه هاش ازحرارت آفتاب قرمز شده بود.لبخندی زدم و یک گوشه ایستادم نگاهی گذرا کرد و با دوستش خداحافظی کردو به طرفم اومد.چقدر اون لحظه دلم می خواست یکی بهم بگه که قیافم چطوره.مرتبم یا نه؟!!.احساس گرمای شدیدی می کردم.حرارتی تمام وجودم رو پر کرده بود.
با هم رفتیم روی یکی ازنیمکت های وسط درخت ها نشستیم.گفت:چه عجب از این ورا .چه بی خبر .نگفتی دختر پیدام نکنی.
یک لحظه دلیلم برای اومدن مسخره به نظرم اومد. نمی دونستم عکس العملش چیه.دیروزبا هزار ذوق و شوق به مامانم تو درست کردن دلمه کمک کرده بودم.نمی دونستم اصلا خوشش میاد یا نه .با هزار خجالت دلمه ها رو از کیفم در آوردم.نگاهم کرد و خندید .
ازش پرسیدم کار مسخره ای کردم؟ گفت:"نه اصلا.خیلی هم خوشحالم کردی".بعد هم شروع کرد به خوردن. همش هم لبخند می زد.
چقدر قشنگ نگاهم می کرد. تا چند لحظه قبل فکر می کردم کار احمقانه ای کردم ولی با دیدن لبخندش تمام دلایلم موجه شد.نمی تونستم چیزی بخورم.دلم می خواست اون لحظات رو قاب بگیرم و بزارم جلوی چشمام.قلبم از تک تک حرکاتش عکس برداری می کرد.وقتی گفتم باید برم با نگاهی از روی قهر گفت:نه. بمون خودت رو لوس نکن.
باید میرفتم با دوستم دانشگاه قرار داشتم.بلند شدم که برم اما نتونستم.خودشم خوب می دونست که نمی تونم در مقابل اصرارهاش و نگاه قشنگش مقاومت کنم.2ساعتی موندم .
وقتی می خواستم ازش خداحافظی کنم گفت:ممنون که اومدی.دیگه یادم نیست چی گفت .هیچ صدایی نمی شنیدم فقط نگاهش میکردم.
دلم نمی خواست برم سعی کردم با نگاهم بهش بفهمونم که چقدر..............."
چی شده؟! چیه؟!
با صدای یکی از بچه ها به خودم اومدم .گفت:مگه نمی خوای از اتوبوس پیاده بشی .حالت خوبه؟؟ تو نخت بودم!! هر چند دقیقه با خودت لبخند می زدی .خل شدی؟!
تازه فهمیدم کجایم .همه چیز مثل برق ازجلوی چشمانم گذشته بود.مروراون خاطرات منگم کرده بود.در مقابل متلکهای دوستم فقط لبخند زدم و آروم از اتوبوس پیاده شدم.