این بار برای کسی می نویسم که نوشته هایم را ننوشته می خواند. شاید برای او نوشتن خیلی سخت تر باشد چون او می داند و همیشه حرف زدن در مقابل کسی که همه چیز را می داند دلهره آور است. از جهاتی هم چون می دانی که او می داند پس, از این نمی ترسی که شاید نتوانی منظورت را خوب بیان نکنی.
این هفته جمعه همراه شده است با روز تولدت. دلم بیتاب بود که برای تو هم بنویسد( بی هیچ پیرایه ای )"تولدت مبارک". اما آنقدر از تو دورم که بیم دارم نجواهای شبانه ام را باد صبا برایت نیاورد. هر چه به روز موعودت نزدیک می شود صدای فاصله ام را تا تو که لحظه به احظه بیشتر می شود می شنوم. با اینکه ندیدمت اما گاهی دلم برای گوشه چشمی از تو تنگ می شود. برای نگاهی حتی از روی ترحم.
اینجا همه در انتظارند. اما هیچ کس حرف دل را بر زبان نمی آورد. همه می دانند که تنها تو خواهی توانست از این برزخ نجاتشان دهی.پس کی چشمشان را به نور چشمانت روشنی خواهی بخشید؟!
آیا نه این است که خدا آمدنت را در روزی وعده داده که پلیدی زمین را پر کند و سیاهی هر دلی از دور نمایان شود. از خودم می پرسم از امروز هم روز بد تری خواهد آمد؟ آیا بالاتر از سیاهی قلب های امروز رنگ دیگریست . آیا نه این است که امروز همه نسبت به هم بد بینند , همه برای سایه خویش نیز نیزه تیز می کنند و بهایی دیگر برادر پیش برادر ندارد.
آیا نه این است که بخاطر سیاهی درون , زیبایی ظاهر شرط است و عزیز.
می خواهم از دردی بگویم که مدتی است درمانی برایش نمی یابم. دردی که هر چه بیشتر پی نوش دارو می گردم کمتر سهرابی می بینم که او نیز از درد بی دردی به تنگ آمده باشد و به دنبال نوش دارو باشد.
کمترسیاوشی می بینم که گذر از آتش را به حجت پاکی قلبش قبول کند.
کمتر کاوه ای می بینم که به پوستین چرمی خود قانع باشد و چنان به آن ببالد که بر سر نیزه اش کند.
کمتر فریدونی می بینم که داستان زجر پدر بشنود و به خونخواهی و انتقام او از غار خوشی و امنیت بیرون آید.
کمتر رستمی می بینم که به خوان هفتم فکر کند و هنوز درگیر خوان اول نباشد.
وچه بسیار ضحاکان مار به دوشی که برای تسکین درد خود حاظرند چه راههای دهشناکی را در پیش گیرند.
چه جمشید ها که بعد از بالا آمدن از پله های نردبان ترقی , همه پله ها را انکار می کنن. حتی اولین پله را.
و چه بسیارند .....
و من بیم دارم از اینکه تو هنوز در انتظاری . نکند ما را سرنوشتی تیره تر از امروز در پیش است؟!
هر روز می شنویم که با آنان که ادعایی جز داشتن تو را ندارند در گوشه گوشه این جهان چه می کنند .
کاش روزی تو بیایی و ادعای حقوق مدعیانت را بکنی.
و کاش این جمعه آخرین جمعه انتظار بود.
آخرین برگ سفر نامه باران این است
که زمین چرکین است