10/10/2004
عليرضا : يکي نيست بگه آخه به تو چه . مگه تو فضولي يا وکيل وصي مردم که نگراني براشون . که دوست داري کمکشون کني .
من : آخه دوستش دارم . ميخوام راه درست رو نشونش بدم .
عليرضا : حالا کي گفته که راه درست اينه که تو ميگي . تو اصلا اگه راه درست رو بلد بودي الان مثل خر تو ...
من : منظورم از راه درست اون چيزايي که من ميدونم و اون نمي دونه .
عليرضا : چرا اينقدر فکر مي کني که تو يه چيزايي ميدوني که بقيه نمي دونن .
من : آخه خيلي واضحه که داره اشتباه ميکنه .
عليرضا : اصلا گيرم که راست بگي ، مگه تو خودت کم اشتباه کردي تو زندگيت . خب اشتباه ميکنه، بعد خودش ميفهمه که اشتباه کرده ، بعد درس عبرت ميگيره که ديگه تکرار نکنه ، همين .
من : اگه به اين زودي ها نفهميد چي ؟ اگه وقتي فهميد که خيلي دير شده چي ؟
عليرضا: خب اون ديگه مشکل خودشه .
من : ولي اگه اشتباه کنه ديگه فرصت براي جبران نداره . تا حالا شم خيلي فرصتها رو از دست داده .
عليرضا : من ميخوام بدونم تو خودت کم مشکل داري که باز به مشکلات بقيه هم فکر ميکني ؟ تا جايي که من ميدونم ، تو خودت هزار و يک گرفتاري داري . مشکلات خودتو حل کن اگه وقت و حوصله داشتي به مشکلات اونم فکر کن .
من : آخه نمي تونم ولش کنم به حال خودش . دوستش دارم .
عليرضا : اين ننر بازيها رو بذار کنار .
من : اه ، برو گمشو . تو چي از دوست داشتن حاليته !