10/31/2004
شبی آرام چون دریا بی جنبش
سکوت ساکت سنگین سرد شب
مرا در قعر این گرداب بی پایاب می گیرد
دو چشم خسته ام را خواب می گیرد
من اما دیگر از هر خواب بیزارم
حرامم باد خواب و راحت و شادی
حرامم باد آسایش
من امشب باز بیدارم
میان خواب و بیداری
سمند خاطراتم پای می کوبد
به سوی روزگار کودکی
دوران شور و شادمانیها
خوشا آن روزگار کامرانیها
به چشمم نقش میبندد
زمانی دور همچون هاله ابهام ناپیدا
در آن رویا
به چشم خویش دیدم کودکی آسوده در بستر
منم آن کودک آرام
تهی دل از غم ایام
زمهر افکنده سایه بر سر من مام
در آن دوران
نه دل پر کین
نه من غمگین
نه شهر اینگونه دشمنکام
دریغ از کودکی
آن دوره ی آرامش و شادی
دریغ از روزگار خوب آزادی
سر آمد روزگار کودکی اینک
در این دوران در این وادی
نه دیگر مام
نه شهر آرام
دگر هر آشنا بیگانه شد با آشنای خویش
ومن بی مام تنها مانده در دشواری ایام
.......

(حمید مصدق)