شبی آرام چون دریا بی جنبش
سکوت ساکت سنگین سرد شب
مرا در قعر این گرداب بی پایاب می گیرد
دو چشم خسته ام را خواب می گیرد
من اما دیگر از هر خواب بیزارم
حرامم باد خواب و راحت و شادی
حرامم باد آسایش
من امشب باز بیدارم
میان خواب و بیداری
سمند خاطراتم پای می کوبد
به سوی روزگار کودکی
دوران شور و شادمانیها
خوشا آن روزگار کامرانیها
به چشمم نقش میبندد
زمانی دور همچون هاله ابهام ناپیدا
در آن رویا
به چشم خویش دیدم کودکی آسوده در بستر
منم آن کودک آرام
تهی دل از غم ایام
زمهر افکنده سایه بر سر من مام
در آن دوران
نه دل پر کین
نه من غمگین
نه شهر اینگونه دشمنکام
دریغ از کودکی
آن دوره ی آرامش و شادی
دریغ از روزگار خوب آزادی
سر آمد روزگار کودکی اینک
در این دوران در این وادی
نه دیگر مام
نه شهر آرام
دگر هر آشنا بیگانه شد با آشنای خویش
ومن بی مام تنها مانده در دشواری ایام
.......
(حمید مصدق)