12/09/2004
قتل
با همین دستای خودم خفش کردم.هر دو دستم رو دور گردنش گرفتم وتا جایی که قدرت داشتم فشار دادم.تمام حرفها و عقده های این 12 سال تبدیل به انرژی شده بود و از طریق دستام به گردنش منتقل می شد. اولش التماس میکرد ، میخواست که ببخشمش ولی من تصمیم خودم رو گرفته بودم و حتی شنیدن صداش آزارم میداد چه برسه به وجودش.میخواستم هر چه زودتر قطع بشه ،هم صداش و هم نفسش. کم کم صداش قطع شد رنگش تغییر کرده بود . داشت کبود میشد.هیچ وقت فکر نمی کردم بتونم کسی رو بکشم چه برسه به اینکه از کشتنش اینقدر لذت ببرم.داشت دست و پا میزد. این صحنه رو قبلا دیده بودم.موقعی که گوسفند میکشتن برای حاج عباس . گوسفنده دست و پا میزد .ولی دلم برای اون سوخت. آخه اون که 12 سال کسی رو اذیت نکرده بود پس برای چی میکشتنش ؟آها برای اینکه گوسفند بود. خب این که نشد دلیل .چون با این دلیل بیشتر آدما مستحق مردنند.چند شبه که کابوس میبینم. میاد به خوابم. فکر کنم دوباره زنده شده.