4/18/2005
يه روز سرد زمستونی، خيابون نسبتا خلوت، ذهنم انبوهی از سوالات: يعنی چه شکليه؟ خوشم مياد ازش؟ نمياد؟ چرا اومدم اينجا؟ اول که ديدمش چی بهش بگم؟ هر کسی رو که از دور می ديدم با خودم ميگفتم يعنی اينه؟
با 15 دقيقه تاخير( که بعدا فهميدم عادت داره همه جا با تاخير برسه) رسيد. با توجه به نشونه هايی که داده بود شناختمش. گفته بود:" عليرضا، اگه يه وقت سرد برخورد کردم باهت ناراحت نشی، آخه دفعه ی اوله که ... ". آمادگی شو داشتم. ولی اومد رد شد و اصلا سلام هم نکرد که بخواد سرد باشه يا گرم. توی چهره اش واضح ترين چيزی که می شد ديد ترديد بود.نمی دونم چرا خوشم اومد ازش. همون نزديکی ها کلاس کامپيوتر می رفت. رفت توی آموزشگاه و بعد از چند لحظه برگشت. من هنوز سر جای قبلی ايستاده بودم. وقتی نزديک اومد بعد از يه لبخند زورکی، سلام کرد. بعدها هر وقت با هم قرار داشتيم، به محض اينکه منو از دور می ديدهمين لبخند رو - ولی نه زورکی - روی لبش می ديدم. احساس می کردم خيلی وقته که می شناسمش. کتابی رو که به بهانه اش قرار گذاشته بوديم، بهش دادم و شروع شد رابطه ای که برای من از بی نظير ترين وقايع زندگيم بود و برای اون شايد بزرگترين گناه زندگيش.
اوايل کمتر همه ديگه رو ميديديم ولی کم کم زياد شد. تا اينکه کار به جايی رسيد که هفته ای دوبار ميومد دانشکده. وقتی با هم بوديم همه چيزو فراموش ميکردم. موضوع مهم نبود فقط می خواستيم حرف بزنيم و بشنويم. چقدر دلم براش تنگ شده. گاهی وقتا با خودم ميگم کاش يه بار، فقط يه بار ديگه می تونستم ببينمش. هيچ وقت بهش نگفتم که چقدر دوستش داشتم.
بگذريم ...