4/12/2005
لمس تنت رو آرزو داشتم یه روزی
و بوسیدن اون لبها رو که حاضر بودم برای رسیدن بهش هر کاری بکنم
و بوییدن اون موها که
وقتی روی شونه هات می ریختی هزار بار قشنگ تر میشدی
می خواستم اونقدر بهت نزدیک بشم که گرمی نفست رو احساس کنم
می خواستم سرم رو بذارم روی سینه ات و صدای قلبت رو بشنوم
می خواستم با هم یکی بشیم...

یادته یه بار برام رقصیدی
با موهای باز روی شونه هات
با اون لباس سفیدی که خیلی بهت می اومد
با اون آهنگی که هر دو مون عاشقش بودیم
" من و این همه خوشبختی محاله
تو رو داشتن مثه خواب و خیاله..."
و تو هر چند لحظه یه بار به من نگاه می کردی
و می خندیدی
و من فقط دو تا چشم بودم.
از من خواستی که باهت برقصم
ولی من دوست داشتم یه گوشه بشینم و
نگاه کنم
حرکات نرم بدنت رو
لبخندهای شیطنت بارت رو
و نگاهت رو
که پر ازتقاضا بود...

چرا وقتی باد میاد باهش میری؟
وقتی طوفان میشه بهش پشت میکنی؟
وقتی گرگها حمله میکنن، دعواشون نمی کنی؟
به گوسفندها بیشتر از اون که لیاقت داشته باشن، فکر میکنی؟
بچه گربه رو پر رو کردی؟
از کنار خرس خوابیدن هم بدت نمیاد؟
نمی خوای بزرگ بشی؟

ولی من صبرم زیاده.