4/21/2005
بی سرو ته ترین نوشته ای که خوندم وقتی بود که داشتم از چهار راه نزدیک خونمون در حالیکه یه بسته سبزی خوردن خریده بودم و اعصابم به خاطر شلوغی سبزی فروشی با اون صاحب سیبیلوی بی سوادش که جز دید زدن پرو پاچه ی زنهای خونه دار که روزی سه بار و هر بار سه بسته سبزی خوردن و قرمه و آش برای ناهار و شام شوهراشون که کاری جز سگ دو زدن از صبح تا شب برا ی در آوردن یه لقمه نون خشخاشی از نونوایی محل که هر وقت دلش بخواد مغازه اش رو به دلیل نبودن آرد سفید یا فوت پدرش که نمیدونم چند بار می میره،تعطیل میکنه، ندارن، از خونه میزنن بیرون، کار دیگه ای نداره،خورد بود و اون نوشته همین بود که الان خوندین.