4/24/2005
خسته از فعالیت شدید بدنی به خانه می رسد. در لحظه ی ورودش به خانه با لبخندی محو در انتظار کسی است که برای خوشامد گویی و " خسته نباشید " گفتن و یا حداقل با لبخندی به استقبالش بیاید. اما ورودش با سلامی خفیف از طرف ساکنین خانه به فراموشی سپرده می شود. هیچ تغییری در فضای خانه که حاکی از ورود او- به عنوان پدر - باشد دیده نمی شود. لبخند چروکیده اش را با یک لیوان چای سرد و کم رنگ فرو می دهد. مدت زیادی است که کسی از اهل خانه چایی تازه برای او دم نمی کند. مدت زیادی است که کسی با در مورد اتفاقاتی که در طول روز افتاده، صحبت نمیکند و تمایلی هم به شنیدن حرفهای او ندارد. حتی پسرش کارنامه اش را برای امضا کردن به او نمیدهد. دخترش برای جلسه ی " اولیا و مربیان " از او نمی خواهد که به مدرسه برود. مدت زیادی است که همسرش کلمه ی محبت آمیزی به او نگفته است. مدت زیادی است که زندگی می کند فقط به خاطر اینکه فاصله اش با مرگ کمتر شود.
به خاطر درد شدید حاصل از کار سخت روزانه نمی تواند اعتیادش را ترک کند.