4/28/2005

یه اتاق ساکت وبدون هیچ صدایی جز نوای یه آهنگ قدیمی " مرا ببوس/ مرا ببوس/برای آخرین بار/تو را خدا نگهدار/ که می روم به سوی سرنوشت..." و شروع می شد صدایی که منو با خودش می برد، به یه دنیای دیگه . صدای چرخش قلم نی روی کاغذ گلاسه، زیباترین صدایی بود که با اون از این دنیا و از این آدما و از این روزمرگی جدا می شدم. به دنیایی می رفتم که این عقل مصلحت اندیش ِ حسابگر در اون هیچ جایگاهی نداشت و این احساس بود که حرف اول رو می زد. یه بار که از استادم در مورد نکات فنی خوشنویسی زیاد سوال کردم، گفت: خوبه که اینها رو می پرسی ولی به این کلمه ی "عشق" که نوشتی نگاه کن، می بینی چقدر قشنگ شده، وقتی که داشتی این کلمه رو می نوشتی، چقدر به این فکر می کردی که گودی قاف چند نقطه باشه؟

یه ساعت، دو ساعت، سه، چهار ... بدنم درد می گرفت و لی روحم همچنان مشتاق، تشنه ی ادامه دادن بود. یه نفر پرسید چرا خوشنویسی رو اینقدر دوست داری؟ بهش گفتم آدم چیزی رو که دوست براش دلیل نمیاره. ولی برای این یکی دلیل دارم. هنر تنها و تنها راهیه که میشه با اون به اوج لذتی رسید که یه آدم می تونه تو این دنیا بهش برسه.
امشب به بهانه ی آپدیت کردن وبلاگ، یه سری به آثار به جا مونده از اون دنیا زدم.
بقیه ی آثار اینجاست.