5/10/2005
اینجا چقدر عوض شده؟!
اینجا چقدر عوض شده؟!
خیلی وقت می شه که سرنزدم. فکر می کردم بقیه هم مثل من شدن! آخه من دیگه نمی نویسم مدت هاست که مطلبی درست و حسابی و باب میلم ننوشتم، مدت هاست احساس و دردو دلهای بچه گانه ام رو ثبت نکردم و شاید برای همینه که کم کم داره یادم می ره همه اون پاکی ها و صداقت ها رو . بیشتر می بینم و می شنوم . مدت هاست برای ثبت خاطراتم از چشمهام استفاده می کنم چون زبانم بسته و دستهام خسته شده.
تقریبا پارسال همین روزها بود که وبلاگ نویسی رو شروع کردیم ، چقدر هیجان انگیز بود ، اولین پست رو اون گذاشت و دومی رو هم من. دلم می خواد براتون از اون روزها بگم ، از احساسات بچه گانم از اینکه چقدر دنیا و آدمهاش برام دوست داشتنی و فشنگ بودن و اینکه چی شد که ورق برگشت! مثل همه قصه ها و داستانهایی که شنیدید ، بهار با اومدن بهار اومد و کم کم آخرهای خرداد با تموم شدن بهار ، بهار برای همیشه خاموش شد و دیگه بهار هیچ کس نشد . اون مرد من خودم دفنش کردم ، چند وقتی براش عزاداری کردم ، سیاه پوشیدم ، نمی خواستم باور کنم که مرده، اما واقعیت داشت اون مرده بود ، من مرده بودم و حالا ... حالا منم شدم مثل خودشون ، اونقدر شکستنم که دیگه نتونستم جنازه بهار رو هم تحمل کنم و دفنش کردم. حالا وقتی آدمها رو می بینم سعی می کنم فقط نگاهشون کنم و از پس حرفها و نگاهاشون زوایای زشت و نازیبای وجودشون رو پیدا کنم و همین بهترین دلیل برای بیزاریم می شه. با همه دوستم اما هیچ کس رو دوست ندارم درست برعکس اون روزها!
کار و فعالیتم از قبل خیلی بیشتر شده ، یعنی سعی کردم خودم رو با پروژه و درس و بحث و ... اونقدر خسته کنم که نایی برای نالیدن نداشته باشم. بیرون از خونه هنوز جنازه سرحال و خندون و مهربون بهار رو به دوش می کشم تا هیچ کس از مرگش با خبر نشه . اما توی خونه همه فهمیدن . خواهر بزرگم چند وقته پیش وقتی کنارم نشسته بود و داشت برام اتفاقی رو که اون روز براش افتاده بود تعریف می کرد ف یک دفعه وسط حرفش گفت: دلم برات تنگ شده! برای خودت ، نه این مجسمه ای که الان روبرومه !
اصلا من کیم؟ اینجا چی می خوام ؟ یک روح سرگردان که گاهی طغیان می کنه و می خواد بگه منم روزی روزگاری وجود داشتم ، مثل همه شما زنده ها.
می خوام شکایت کنم ، به نظر شما شکایت خدا روباید به کی گفت ؟ مدت هاست رو متن این شکایت فکر کردم ، سعی کردم صلاحش رو پیدا کنم تا شکایتم رو پس بگیرم اما هیچی پیدا نکردم، هیچی ، فقط یک جنازه روی دستم گذاشت. جنازه بهاری رو که خودش بعد از زمستون آوردش. یکی از دوستاش یک روز بهم گفت : اون حق داشته ! درست همون لحظه بود که ظربه آخر به پیکر بهار خورد و اون برای همیشه در گورستان قلبم خاک شد و برای اینکه دیگه کسی نتونه به مرده اونها توهین کنه و رابطه بهار و عشق به بهار رو ، تحلیل کنه ، بهار برای همیشه ساکت شد .
نمی دونم شاید اون درست گفته ، نه حتما درست گفته ، مشکل از بهار بود و گر نه به یک باد خزون نباید این طوری پژمرده می شد . کاش می شد با بهار خیلی چیزهای دیگه هم دفن می شد ! مثلا ساندویچی زیتون ! که هر وقت می خوام برم کلاس مجبورم از جلوش رد بشم ، یا مثلا دانشگاه فردوسی!! یا حتی خیابون بهار سجاد! و یا فانفار پارک ملت! و خیلی جاهای دیگه .
چی دارم بهم می بافم ، اینها همش مال اینه که یادم رفته نوشتن رو ، من که عاشق نوشتن بودم من چرا... خوب، بالاخره نگفتید از خدا باید پیش کی شکایت کنم؟ نه نگید! شکایتم رو پس گرفتم ، آخه الان یادم اومد که اون تنها کسی بود که تو این مدت تنهام نگذاشت ، به حرفهام گوش داد . اون تنها بود و منم تنها.اگه اون نبود برای همیشه لال می شدم ، دیگه حرف نمی زدم ، چون دیگه گوش محرمی برای حرفهام نبود و اونقدر حرف نمی زدم که حرف زدن رو هم مثل نوشتن فراموش می کردم.
بسه دیگه ... حیف این وبلاگ قشنگ با این آدمهای پر شور و نشاط و رنگارنگ نیست که من با این حرفهای بی سر و ته ....
بگذریم.
خوش باشید