اینجا چقدر عوض شده؟!
خیلی وقت می شه که سرنزدم. فکر می کردم بقیه هم مثل من شدن! آخه من دیگه نمی نویسم مدت هاست که مطلبی درست و حسابی و باب میلم ننوشتم، مدت هاست احساس و دردو دلهای بچه گانه ام رو ثبت نکردم و شاید برای همینه که کم کم داره یادم می ره همه اون پاکی ها و صداقت ها رو . بیشتر می بینم و می شنوم . مدت هاست برای ثبت خاطراتم از چشمهام استفاده می کنم چون زبانم بسته و دستهام خسته شده.
تقریبا پارسال همین روزها بود که وبلاگ نویسی رو شروع کردیم ، چقدر هیجان انگیز بود ، اولین پست رو اون گذاشت و دومی رو هم من. دلم می خواد براتون از اون روزها بگم ، از احساسات بچه گانم از اینکه چقدر دنیا و آدمهاش برام دوست داشتنی و فشنگ بودن و اینکه چی شد که ورق برگشت! مثل همه قصه ها و داستانهایی که شنیدید ، بهار با اومدن بهار اومد و کم کم آخرهای خرداد با تموم شدن بهار ، بهار برای همیشه خاموش شد و دیگه بهار هیچ کس نشد . اون مرد من خودم دفنش کردم ، چند وقتی براش عزاداری کردم ، سیاه پوشیدم ، نمی خواستم باور کنم که مرده، اما واقعیت داشت اون مرده بود ، من مرده بودم و حالا ... حالا منم شدم مثل خودشون ، اونقدر شکستنم که دیگه نتونستم جنازه بهار رو هم تحمل کنم و دفنش کردم. حالا وقتی آدمها رو می بینم سعی می کنم فقط نگاهشون کنم و از پس حرفها و نگاهاشون زوایای زشت و نازیبای وجودشون رو پیدا کنم و همین بهترین دلیل برای بیزاریم می شه. با همه دوستم اما هیچ کس رو دوست ندارم درست برعکس اون روزها!
کار و فعالیتم از قبل خیلی بیشتر شده ، یعنی سعی کردم خودم رو با پروژه و درس و بحث و ... اونقدر خسته کنم که نایی برای نالیدن نداشته باشم. بیرون از خونه هنوز جنازه سرحال و خندون و مهربون بهار رو به دوش می کشم تا هیچ کس از مرگش با خبر نشه . اما توی خونه همه فهمیدن . خواهر بزرگم چند وقته پیش وقتی کنارم نشسته بود و داشت برام اتفاقی رو که اون روز براش افتاده بود تعریف می کرد ف یک دفعه وسط حرفش گفت: دلم برات تنگ شده! برای خودت ، نه این مجسمه ای که الان روبرومه !
اصلا من کیم؟ اینجا چی می خوام ؟ یک روح سرگردان که گاهی طغیان می کنه و می خواد بگه منم روزی روزگاری وجود داشتم ، مثل همه شما زنده ها.
می خوام شکایت کنم ، به نظر شما شکایت خدا روباید به کی گفت ؟ مدت هاست رو متن این شکایت فکر کردم ، سعی کردم صلاحش رو پیدا کنم تا شکایتم رو پس بگیرم اما هیچی پیدا نکردم، هیچی ، فقط یک جنازه روی دستم گذاشت. جنازه بهاری رو که خودش بعد از زمستون آوردش. یکی از دوستاش یک روز بهم گفت : اون حق داشته ! درست همون لحظه بود که ظربه آخر به پیکر بهار خورد و اون برای همیشه در گورستان قلبم خاک شد و برای اینکه دیگه کسی نتونه به مرده اونها توهین کنه و رابطه بهار و عشق به بهار رو ، تحلیل کنه ، بهار برای همیشه ساکت شد .
نمی دونم شاید اون درست گفته ، نه حتما درست گفته ، مشکل از بهار بود و گر نه به یک باد خزون نباید این طوری پژمرده می شد . کاش می شد با بهار خیلی چیزهای دیگه هم دفن می شد ! مثلا ساندویچی زیتون ! که هر وقت می خوام برم کلاس مجبورم از جلوش رد بشم ، یا مثلا دانشگاه فردوسی!! یا حتی خیابون بهار سجاد! و یا فانفار پارک ملت! و خیلی جاهای دیگه .
چی دارم بهم می بافم ، اینها همش مال اینه که یادم رفته نوشتن رو ، من که عاشق نوشتن بودم من چرا... خوب، بالاخره نگفتید از خدا باید پیش کی شکایت کنم؟ نه نگید! شکایتم رو پس گرفتم ، آخه الان یادم اومد که اون تنها کسی بود که تو این مدت تنهام نگذاشت ، به حرفهام گوش داد . اون تنها بود و منم تنها.اگه اون نبود برای همیشه لال می شدم ، دیگه حرف نمی زدم ، چون دیگه گوش محرمی برای حرفهام نبود و اونقدر حرف نمی زدم که حرف زدن رو هم مثل نوشتن فراموش می کردم.
بسه دیگه ... حیف این وبلاگ قشنگ با این آدمهای پر شور و نشاط و رنگارنگ نیست که من با این حرفهای بی سر و ته ....
بگذریم.
خوش باشید