5/12/2005
حسن آقای مومن
بارون شدیدی می اومد. حسابی خیس شده بودم. سوار اتوبوس که شدم، فقط یه صندلی خالی بود. به محض اینکه نشستم، دستش رو به سمت من دراز کرد.
- سلام.
- سلام.
- میخوام داماد بشم. دعا کن زودتر خوب شم تا بتونم داماد شم.
- باشه برات دعا می کنم.
- ( به مچ دستم اشاره کرد) کو ساعتت؟
- بارون میاد، بازش کردم خیس نشه.
( ساعتش رو نشونم دادو مثل بچه ها که میخوان حسادت کسی رو تحریک کنن، برام شکلک در آورد)
- این خیابون کجا میره؟
- میره سمت وکیل آباد.
- میره سمت وکیل آباد؟... از کجا میای؟
- دانشگاه.
- داداش منم دانشگاه میرفت. حالا دیگه نمی ره. (به سمت انتهای اتوبوس) مامان داداش ممد کدوم دانشگاه میرفت؟(رو به من ) میگه نمی دونم.
و بعد از چند لحظه سکوت... این خیابون کجا میره؟
- میره طرف بلوار صیاد شیرازی.
(دستش رو رو شونه ی من گذاشت و دست منو هم رو شونه ی خودش. مثل دو تا دوست. بعد با خوشحالی به سمت مادرش نگاه کرد)
- من دیوونه ام؟
- نه. کی گفته تو دیوونه ای؟
پسر خاله ام میگه تو یه تخت ات کمه. راست میگه؟
- نه اشتباه میکنه.
- برام دعا کن زود خوب بشم تا بتونم داماد شم.
- مگه چه مشکلی داری؟
- سرع دارم.
- باشه برات دعا میکنم.
دستش رو از رو شونه ی من برداشت ولی دست منو گرفت که از رو شونه اش برندارم) )
- مگه چند سالته می خوای داماد بشی؟
- 20 سال
- اوووووه ! هنوز خیلی زوده. حالا حالا ها وقت داری. ناراحت نباش.
- (با خوشحالی لبخند زد) هنوز زوده؟ وقتی سیبیلام در اومد گفتم باید داماد شم، آقا داوود گفت هنوز زوده. پس آقا داوود راست میگفت، هنوز زوده.
- آره خیلی زوده.
( آروم سرش رو روی دستم گذاشت که رو شونه اش بود. احساس کردم چقدر کمبود محبت داره.)
- این خیابون کجا میره؟
- این بلوار پیروزیه.
- رفتی حرم بگو خدایا حسن آقای مومن رو شفا بده. من هر وقت دعا می کنم میگم خدایا همه ی مریضا رو شفا بده.
- کار خوبی میکنی، منم برات دعا میکنم.
- اسم تو چیه؟
- علیرضا.
- اسم همون پسر خاله ام که میگه من خل ام، علیرضا ی.
از اتوبوس پیاده شدم. تو راه با خودم گفتم امام رضا بالاخره منو هم طلبید...

هر وقت دعا کردین به خدا بگین: خدایا "حسن آقای مومن" و همه ی "حسن آقا" ها رو شفا بده.