6/22/2005
همش می گن منطقی باش! همش می گن احساسی عمل نکن ! همش می گن واقعا که دختری؟!!
خسته شدم ، به کی بگم که نمی خوام اینجوری حرفهام برداشت بشه؟ . نمی خوام مثل بچه های پاک و معصوم با هام برخورد بشه! خدای من چرا هیچ کس حرفم و نمی فهمه . چرا من نمی تونم مثل اونها فکر کنم؟. همه دنیاشون شده چشماشون و چشماشونم عقلشونه؟! منطقی که بهش افتخار می کنن!
نمی خواستم برم نمی خواستم دوباره شروع بشه. دوباره همون دلتنگی ها همون نگرانی ها همون .....
به قول اون این خانه از پای بست ویران است پس چرا من می خوام توی این ویرانه ها گل بکارم . مغرورم ،لجبازم اما واقعا گاهی انرژیم تموم می شه، کم میارم . ادم عاقل یک اشتباه رو دو بار تکرار نمی کنه پس چرا من باز...اصلا این چه امنحانیه ؟ من قبول ندارم ، اعتراض دارم، خودش گفته که به اندازه توانتون آزمایشتون می کنم ، پس چرا همیشه به من یک سوال می ده و براش 100نمره می گذاره ، چقدر امتحان ؟ خودش که می دونه اگه کمکم نکنه نمره منفی هم می گیرم چه برسه به نمره قبولی . پس چرا گاهی احساس می کنم تنهام گذاشته ، گاهی احساس می کنم یک لحظه من و به حال خودم رها کرده و من غافل هم تو همون یک لحظه غفلت بر می گردم سر جای اولم . نمی بینمش اما با تمام وجودم وقتی ازم ناراحته احساس می کنم، احساس می کنم صدام از سقف اتاقم بالاتر نمیره.
اینها همش بخاطر اینه که صبح بیدارم نکرد که... چقدر لوس و زود رنج شدم ، آخه می خواستم بیدارم کنه و ازش برای حل سوالای امتحان کمک بخوام نه سوالایی که استاد ریزپردازنده مطرح کرده ، نه!، برای سوالهای امتحانی که چند روزه جلوی پام گذاشته و بهم فرصت داده حلش کنم و من هنوز ...