6/27/2005
تمرکز
ساعت 8 صبح:
امروز دیگه باید بخونم. شستن ظرفها باشه برای بعد. برای ناهار هم یه چیزی درست می کنم.هر چند میدونم آرزو که از مدرسه بیاد، غرمی زنه که "این چه غذایی که درست کردی؟" ولی چاره چیه؟ چند هفته است که هیچی زبان نخوندم. کلی پول دادم برای ثبت نام کلاس زبان.اگه این ترم بیفتم خیلی بد میشه. خب دیگه فکر و خیال کافیه.از کجا باید شروع کنم؟... آها، از اینجا...
طریقه ی سوالی کردن جمله با استفاده از how much به عنوان مثال : How much money do you need?
مانی...مانی... هفته ی دیگه باید آرزو رو برای ترم جدید کلاس زبان ثبت نام کنم. پول از کجابیارم؟ اگه به مامان بگم، میگه: " همون پولی رو که هر ماه بهت میدم، به جای کلاس زبان، یه کم گوشت بخر بده بچه ات بخوره. کلاس زبان میخواد چه کار؟ من دیگه پول ندارم که بهت بدم. رو گنج که ننشستم. بیا پیش خودم زندگی کن تا بتونی پولی رو که الان اجاره خونه میدی، صرف کلاس زبان کنی..." مگه من میتونم با مامان زندگی کنم. با اون اخلاقش. نمی دونم چه جوری بهش بفهمونم که اگه آرزو کمتر گوشت بخوره، نمی میره ولی اگه زبان یاد بگیره، لازم نیست مثل من برای گذران زندگیش به هر خفتی تن بده... خدا بزرگه، هفته ی دیگه یه کاری میکنم. شاید از آرش قرض کردم. شاید بتونم ...

ساعت 9
برگردیم به زبان...طریقه کاربرد"wh" question ها در وسط جمله: Do you know where my house is?
هاوس... هاوس... ای خدا حالا کجا بریم دنبال خونه بگردیم؟ این صاحب خونه ی احمق میگه اگه نمی تونین اجاره رو زیاد کنین، خونه رو باید تخلیه کنین. بهش میگم "حالا نمیشه با ما راه بیاین، امسال رو هم با همون اجاره ی پارسال قرارداد ببندیم، یا حداقل یه کمی اجاره رو زیاد کنین؟" لبخند وقیحی میزنه و میگه: " شما با ما راه بیاین تا ما هم با شما راه بیایم." سرم رو میندازم پایین ولی نگاه چندش آورش رو روی بدنم حس میکنم و در رو تو صورتش می بندم... با این پولی که ما داریم، فکر نمی کنم بشه این دور و برا خونه پیدا کرد. وقتی به آرش میگم میخوام به قالیباف رای بدم برای اینکه گفته به زنهای بی سرپرست حقوق میده، یه وری نگاهم میکنه، لبخند میزنه و سرش رو تکون میده... یعنی تو چقدر خری! ( بعد از این همه مدت معنی حرکاتش رو خوب می فهمم) البته تقصیری نداره، چون در موقعیت من نبوده که بفهمه، زندگی یه زن بی سرپرست تو این جامعه اونقدر سخته که به امید بهتر شدن وضع زندگیش هر وعده ی مسخره ای رو به راحتی باور میکنه. باید برم اون بنگاه سرکوچه ...

( اینقدر فکر و خیال نکن دختر، ظهر شد هیچی نخوندی... )

ساعت 10:30
خب ادامه ی زبان... زمان گذشته ی کامل: I had been there befor my cousin arrived.

کازن ... کازن... هومممممممم. همه پسردایی دارن، من هم آرش رو دارم. آقا برگشته راست راست تو چشام نگاه میکنه، میگه میخوام باهت making love داشته باشم. خجالت هم نمیکشه. البته شاید تقصیر خودم باشه. من نباید خیلی بهش نزدیک می شدم. بالاخره اونم جوونه. حق داره طفلک. معلوم نیست از کِی این فکر تو کله اش افتاده. چقدر زجر کشیده تو این مدت که خودش رو کنترل کرده و هیچی نگفته. آخه تقصیر من چیه؟ هیچکس مثل اون حرفای منو نمی فهمه. هیچ کس به درد دلام گوش نمی ده. تازه هیچ کس هم مثل اون راهنماییم نمیکنه. همیشه برای هم دیگه درد دل میکردیم. از همه چیز همدیگه خبر داشتیم. اینقدر صمیمی شدیم که آخرش به اینجا کشید.
ولی خودمونیم، آدم به خودش که نمی تونه دروغ بگه... بدم نمیاد یه بار امتحانش کنم. ولی اگه یه نفر بفهمه چی؟ هنوز که هیچ کاری نکردیم، پشت سرمون کلی حرف میزنن. وای به حال روزی که... تازه اگه بهش رو بدم، دیگه مثل کنه بهم می چسبه. این پسرا چه...
وااااااااااییییییییییییی.... ساعت 12 شد. الان مدرسه ی آرزو تعطیل میشه باید برم دنبالش. یادم باشه بعد از ظهر حتما باید زبان بخونم...