6/30/2005
منم آرش رو می شناسم ! پسر شنگول و مهربونی بود . نمی دونم چی شد یک دفعه این فکر ها اومد تو سرش .
دفعه اول که دیدمش دستاش از سرما یخ کرده بود و صورتش گل انداخته بود . وقتی از خدا حرف می زد صداش آروم می شد ، صداقت حرفاش رو می شد از مکثی که بین حرفاش می کرد و نگاهش که گاهی به زمین خیره می موند ، فهمید. با ذوق و با سلیقه بود یک هنرمند به تمام عیار. در جمع کم حرف بود و خجالتی اما وقتی تنها بودیم کلی سر به سرم می گذاشت و می خندیدیم . همش از حرفام غلط املایی می گرفت منم خوشم می اومد برای همین عمدا بعضی جملات رو غلط غلوط می گفتم اونم با هزار ذوق و شوق که ازم سوتی گرفته شروع می کرد به سر به سر کردن. برخلاف رفتارهای خشک و بی روحش ، بسیار حساس و زود رنج بود. اونقدر با استعداد بود که گاهی در مقابل اطلاعاتش احساس ضعف می کردم . اما نمی دونم چی شد که یک دفعه خیلی کم حرف شد خیلی کم. تو دار تر از همیشه . و...
اما آرش حالا خیلی عوض شده. سعی می کنه نشون نده اما حرفهاش داد می زنه که خلا بزرگی در وجودش پیدا شده . سعی می کنه با خوشی های کاذب پرش کنه اما هر چی بیشتر تقلا می کنه بیشتر فرو می ره. داره از چاله به چاه پناه می بره. دیگه مثل قبل از هنرهاش استفاده نمی کنه . یاس و نا امیدی و پوچی از سر و روش می باره. می خواد راهی رو امتحان کنه که ممکنه سر آغاز اشتباهات بزرگتری در زندگیش باشه . وقتی قبح و زشتی بعضی کارها بریزه دیگه هیچ راهی برای جبران وجود نخواهد داشت. وقتی یک پله پایین رفتی دیگه سر خوردنت تو این وادی نا گزیر خواهد بود. چطور می شه امید و نشاط رو به آرش برگردوند ؟ چطور می شه اون رو از این موقغیت زمانی سالم عبور داد؟ . دلم می خواد به آرش کمک کنم . اما اون اصلا نمی گذاره بهش نزدیک بشم . شاید کاری از دست من و دختر عمه و دختر خاله و .. و هیچ کس دیگه بر نمی یاد . اون خودش باید باور کنه. فقط شاید تنها کاری که از دستمون بر میاد این باشه که براش دعا کنیم اون رو به خدایی می سپرم که می دونم بیشتر از من دوستش داره و دل نگرانشه
این داستان ادامه دارد.....