بتول خانوم به سختي از اتوبوس پياده شد.خواست پلاستيک سيب زميني اي رو که خريده بود، به دست ديگه اش بده. يه لحظه چادرش رو ول کرد. اتوبوس راه افتاد. چادربتول خانوم به چرخ عقب اتوبوس گير کرد و تا بياد به خودش بجنبه، ديد با سر برهنه و يه بلوز رنگ و رو رفته و يه دامن گل گلي، وسط يه خيابون شلوغ ايستاده.( آخه بتول خانوم هيچ وقت عادت نداشت مانتو و روسري سرش کنه. ميگفت اينا قرتي بازيه). بلافاصله موهاش رو که چيز زيادي هم ازشون نمونده بود، با دستش پوشوند.چون ميدونست که اگه يه تار از موهاش رو نامحرم ببينه روز قيامت از همون يه تار مو آويزونش ميکنن. بتول خانوم داشت از غصه دق ميکرد. از وقتي رفته بود مکتب و نماز خوندن رو ياد گرفته بود، هيچ نا محرمي موهاش رو نديده بود( به جز اون چند دفعه اي که عباس پسر همسايه بقلي از لب ديوار سرک کشيده بود و بتول خانوم که روي بهار خواب استراحت ميکرد، تظاهر کرده بود که جيزي نفهميده و سر و بدنش رو نپوشونده بود، و يه دفعه هم که همين عباس، بتول خانم رو که از حموم بر مي گشت، توي يه کوچه ي تنگ گير آورده بود و يه کم بر آمدگيهاي بدنش رو مالش داده بود و بتول خانوم از ترس آبروش به کسي چيزي نگفته بود، البته اون موقع هنوز بچه بود و با آقا ماشاا... ازدواج نکرده بود). نماز اول وقت خوندنِ بتول خانوم زبانزد خاص و عام بود. روزه هاش رو مرتب گرفته بود و به جز اون 10 روزي که به خاطر شير دادن به حسن، پسر چهارمش، نتونست روزه بگيره، روزه ي ديگه اي قرض نداشت. تا دو سال پيش که آقا ماشاا... به رحمت خدا رفت، هر ماه سفره ي ابوالفضل پهن ميکرد و آش نذري مي پخت. بعد از فوت آقا، هر پنج تا پسرش ادعاي ارث و ميراث کردن، تمام مغازه هاي آقا رو فروختن و يه مغازه ي کوچيک رو دادن اجاره، براي گذران زندگي بتول خانم. اون چندر قازي هم که از اجاره ي مغازه ميرسيد کفاف سفره ي ابوالفضل و آش نذري رو نمي داد. چند متر اون طرف تر، چادر از اتوبوس جدا شد. يه دختر مانتويي(ازهمون قرتي ها) دويد و چادر رو که پر از خاک شده بود آورد، کمک کرد تا بتول خانوم چادرش رو سرش کنه. قيافه ي هاج و واج بتول خانوم رو که ديد، گفت:"غصه نخورين حاج خانوم، عمدي نبود که، پس گناه نکردين". بتول خانوم تا به خونه برسه، هزار بار خودش و اون راننده ي اتوبوس رو نفرين کرد. دعا کرد همسايه ها اين صحنه رو نديده باشن. تا قبل از اين اتفاق بتول خانوم فکر ميکرد به خاطر روزه و نمازهاش، سفره هاي ابوالفضلش و آش هاي نذريش، حتما جاش تو بهشته ولي بعد از اين مصيبت شک نداشت که خدا ازش رو گردونده. اگه دختري داشت ميتونست ماجرا رو براش تعريف کنه و يه کم از بار اين غم، کم کنه ولي فقط پنج تا عروس داشت که اينقدر اذيتشون کرده بود، هيچ کدوم چشم ديدنش رو نداشتن. ديگه براي روضه به خونه ي همسايه ها نمي رفت و از صبح تا شب به اين فکر ميکرد که چرا خدا همچين بلايي سرش آورده، به خاطر غيبت کردن پشت سر صغرا خانوم، به خاطر اذيت کردن عروس هاش يا به خاطر اينکه شب جمعه برا ي آقا حلوا نپخته بود.اما به نتيجه اي نمي رسيد. تا اينکه بعد از چند هفته رفت خونه ي زهرا خانوم که از قديم الايام با هم همسايه ي ديوار به ديوار بودن. نشست و از سير تا پياز ماجرا رو براش تعريف کرد و بلافاصله آخرش اضافه کرد که ديشب يه خواب عجيب ديدم. خواب ديدم تو يه باغ با صفا نشسته بودم که پر از گل و گياه بود و آب زلالي از کنار باغ عبور ميکرد. هر طرف که نگاه ميکردم زنهاي خوش اندام و زيبا و مردهاي رشيد و جذاب مي ديدم. آدمها همگي خوشحال بودن ولي خودم رو که نگاه ميکردم مي ديدم خيلي ناراحتم. تا اينکه ديدم مرد سبز پوشي که از همه رشيد تر بود داره به طرفم مياد.صورتش رو نمي تونستم ببينم. بهم گفت:" بتول خانوم چرا ناراحتي؟ اينجا که جاي ناراحتي نيست". همه چيز رو براش تعريف کردم. گفت:" اينا رو خودم ميدونم. عيبي نداره. شما بخشيده شدي". باورم نميشد. ميخواستم بقلش کنم، ببوسمش ولي يادم اومد که نا محرمه. تو همين حال و هوا بودم که از خواب پريدم. بتول خانوم چشماش پر از اشک شد و يک لحظه با خودش فکر کرد آيا اين خواب رو واقعا ديده يا دوست داشته که ببينه!
پ.ن1. اين روزا اخلاقم "گُه مرغي" شده. به همگي سر مي زنم ولي ممکنه حوصله ي کامنت گذاشتن رو نداشته باشم. به خوبي خودتون ببخشيد.
پ.ن2. مدير عامل شرکت ميگه: بين تقاضاهايي که برامون فرستادن، من شما رو بيشتر پسنديدم چون عکستون با کراوات بود، براي همين دعوت کرديم بياين اینجا براي مصاحبه. نمي دونستم بخندم يا ناراحت بشم.( باز منو جو گرفت و به پيشنهاد يکي ازآشنايان، در حاليکه هنوز پروژه ام تموم نشده و وضعيت سربازي هم لنگ در هواست، تقاضايي براي استخدام در يک شرکت بازرگاني فرستادم).