7/21/2005
چشمهایش
زیر دوش بود. دقایقی بدون اینکه کار خاصی انجام بده، به تصویر توی آینه نگاه میکرد و از تماس آبِِِ ولرم با پوست بدنش، لذت میبرد. عجیب بود، بدن عریان توی آینه رو به خوبی می شناخت، اما چشمها رو نه. تصاویر و چهره ها رو به ندرت فراموش میکرد. هر چی به ذهنش فشار آورد، فایده نداشت. کلافه شده بود. یه کم شامپو ریخت کف دستش، موهاش رو خیس کرد،چشمهاش رو بست و شروع کرد به شستن سرش. کف غلیظی درست شد. رفت زیر دوش. صدای ریختن کف روی کف حمام رو می شنید اما چشمهاش هنوز بسته بود. وقتی مطمئن شد کف ها شسته شدن، چشمهاش رو باز کرد. نگاهش با نگاه چشمهای توی آینه برخورد کرد. از اینکه هنوز براش غریبه بودن، احساس خوبی نداشت، درست مثل وقتایی بود که هنرپیشه ی یه فیلم به نظرش آشنا می اومد ولی هر چی فکر میکرد یادش نمی اومد که هنرپیشه تو چه فیلم دیگه ای بازی کرده. وقتی بدنش رو می شست، سعی میکرد به چشمها نگاه نکنه ولی تو ذهنش غوغایی بود برای پیدا کردن صاحب چشمها. حتی وقتی که میخواست ریش اش رو بتراشه، از نزدیک به چشمهای تصویر نگاه کرد، همچنان غریبه بودند.

... لباسهای زیرش رو پوشید. کلی کار داشت که باید انجام می داد. دستاش رو خیس کرد و یه کم ژل به موهاش مالید. کت و شلوار طوسی که می پوشید همه می گفتن:" خیلی شیک شدی"، مخصوصا با اون پیرهن سفید و کراواتِ خاکستری. ادکلنِ "کارلوس مویا" زد. قبل از بیرون رفتن از خونه، خودش رو تو آینه ی اتاقِ خواب ورانداز کرد. ژست گرفت. لبخند زد. خواست از اتاق بره بیرون که متوجه شد چقدر رنگِ چشمهاش شبیه چشمهای تصویرِآینه ی حمامه. وقت نداشت به این موضوع فکر کنه. کلی کار داشت که باید انجام میداد...