8/16/2005



همه مي ميرند
نويسنده : سيمون دوبووار
ترجمه ي مهدي سحابي
قيمت : 2500 تومان (چاپ چهارم)









براي دگرگون کردن جهان بايد آن را سراسر به دست گرفت. اما کار جهان دشوار است و زندگي کوتاه مردمان خاکي از پس آن بر نمي آيد. بايد زندگي جاويد يافت.
... اما در زمان بي کرانه هيچ کاري نمي ماند که ارزش آغازيدن، کوشيدن و به پايان رسانيدن داشته باشد. زمان، که هر لحظه اش براي انسانهاي ميرا ارزشي يگانه دارد، براي " فوسکا " خط پايان ناپذيري مي شود که او در امتدادش سرگردان و يله است. همه ي آنچه جستجو مي کرده، پوچ و تباه مي شود. انسانهايي که دوست مي دارد، مي ميرند و خاک مي شوند. و مرگ عزيز، مرگي که زيبايي گلها از اوست، شيريني جواني از اوست، مرگي که به کار و کردار انسان، به سخاوت و بي باکي و جانفشاني و از خود گذشتگي او معني مي دهد، مرگي که همه ي ارزش زندگي بسته به اوست، از فوسکا مي گريزد.

اين قسمتهايي که نوشتم، از اولين صفحه ي کتابه که يه تصوير کلي از آنچه که خواهيد خواند، ميده. من که واقعا خوشم اومد. هميشه صحبت از جاودانگي و آب حيات و آرزوي ديرينه ي انسان براي رسيدن به اونه ولي اين دفعه بر عکس. فقط مشکلي که کتاب داره اينه که خيلي طولانيه. همين مطالب رو مي تونست به جاي 400 صفحه در 100 صفحه خلاصه کنه. به نظر ميرسه که نويسنده مي خواسته در حین توضیح یه سری وقایع تاریخی، به بی ارزش بودن زندگی انسانها و جنایتهایی که بشر در طول همین عمر کوتاه انجام میده، اشاره کنه، ولي اين مطالب به قدري پراکنده و خلاصه گفته شده که نه شيريني يه رمان تاريخي رو داره و نه خاصيت داستان گونه ي يه رمان اجتماعي و نه ميشه جزو کتاب هاي فلسفي محسوبش کرد. يه چيزي مثل فيلم "نسل سوخته " ي رسول ملاقلي پور. از اين جهت که تو اون فيلم هم کارگردان کلي حرف براي زدن داشت و فقط يک ساعت و نيم براي به تصوير کشيدن افکارش. در نتيجه فيلم شلوغي از آب در اومده بود.


از وبلاگ پيشگو

من زندگي را دوست دارم / ولي اززندگي دوباره مي ترسم / دين را دوست دارم / ولي از كشيشها مي ترسم / قانون را دوست دارم / ولي از پاسبانها مي ترسم عشق را دوست دارم / ولي از زنها مي ترسم / من مي ترسم , پس هستم / اينچنين مي گذرد روز و روزگار من / من روز را دوست دارم / ولي از روزگار مي ترسم ...

ورسالت من اين خواهد بود / تا دو استكان چاي داغ را / از ميان دويست جنگ خونين / به سلامت بگذرانم / تا در شبي باراني آنها را با خداي خويش / چشم در چشم هم نوش كنيم .
حسين پناهي