8/02/2005
بالاخره پسر دایی ما هم داماد شد.
وقتی فوق لیسانس شریف قبول شد همه بهش افتخار می کردن ، همون موقع رفت خواستگاری دختر عموش ، اما به خاطر اختلافات گذشته و کینه های قدیمی جواب رد شنید . کم کم رابطه فامیلیشون با عموش به صفر رسید و اون برای همیشه از سر گرفتن این وصلت ناامید شد و با این احساس سر خوردگی به تهران رفت... دیر دیر میومد مشهد ، همه متوجه تغییراتش شده بودن ، باباش خیلی سعی می کرد دامادش کنه اما اون قبول نمی کرد. در جواب اون هایی که می گفتن چرا داماد نمی شی ؟ می گفت : وقتی همه مدل و همه جورش با ارزون ترین قیمت توی تهران هست ! چرا داماد بشم ؟ این آخری ها هم که ، همه می گفتن یک چیزهایی هم می خوره و هم می کشه ! ، با اینکه اون روز به روز در زمینه کاریش پیشرفت می کرد اما دیگه هیچ کس توی فامیل تعریفش رو نمی کرد ، همه به چشم یک آدم طاعون زده نگاهش می کردن .
توی عروسی کناریم همش حرف می زد ، می گفت : نگاه کن ، از دل سیری زن گرفته ، اگه بخاطر مریضی مامانش نبود ، شاید هیچ وقت داماد نمی شد . اما من همه حواسم به عروس بود ، برق شادی رو می شد راحت تو چشماش خوند ، پسر داییم همه ایده ال های یک دختر کم سن و سالی مثل اون رو داره ، استاد دانشگاه تهران که هست ، خونه و ماشین هم که داره ، خوش تیپ و خوش قیافه هم که هست ، خلاصه چیزی در ظاهر کم نداره. اما ازدواج یعنی تعهد و اون آدم متعهدی نبود.
می ترسم ... واقعا چقدر می شه روی ظاهر آدم ها قضاوت کرد ؟ چطور می شه به آدمهای غریبه اعتماد کرد ؟ چند درصد تحقیقات قبل از ازدواج درست جواب می ده ؟ اصلا اگه سوال هم بکنیم کسی راستش رو می گه؟ چطور می شه که یک دفعه سقف آرزوهامون رو سرمون خراب می شه؟ در تمام مدت مراسم من مجذوب معصومیت و لبخند های بی ریای اون دخترشده بودم و فقط آروزو می کردم که پسر داییم به خاطر این همه پاکی و صداقت هم که شده عوض بشه و به اون خیانت نکنه . اما چقدر می شه روی این حساب کرد که اون کارهای گذشته اش رو می گذاره کنار؟
آینده ، تردید ، ترس ، ....