8/10/2005
خدایا !
آفریدی رایگان
روزی دادی رایگان
بیامرز رایگان
که تو خدایی نه بازرگان

کلاس چهارم ابتدایی بودم . " نسیم " صمیمی ترین دوستم بود. خونه هامون یک کوچه با هم فاصله داشت همیشه دستمون تو دست هم از خیابون رد می شدیم . خیابونش یک طرفه بود ، از سمت راست ماشین میومد . مامانامون ما رو به هم سپرده بودن! . برای همین هر دفعه یکیمون سمت راست می ایستاد. بچه بودیم . یادم نمی یاد اون روزسر چی قهر کردیم و هیچوقت هم یادم نیومد . فقط می دونم نوبت من بود سمت راست وایسم . زنگ آخر با هم قهر کردیم ... از هم خداحافظی نکردیم... اون تنها از خیابون رد شد ... ولی هیچ وقت به اون ور خیابون نرسید ، در صورتی که من اون ور خیابون منتظرش بودم !. ...اما نوبت من بود !... فقط نگاه کردم ... خشکم زده بود... یک هفته مدرسه نرفتم . بعد از اون ، من هر روز از اون خیابون رد می شدم ، هر روز سمت راست می ایستادم اما هیچ ماشینی من رو نبرد پیش "نسیم" . ..
و حالا با گذشت این همه سال هنوز وقتی از دوستی جدا می شم دلم می خواد باهاش گرم خداحافظی کنم . دلم می خواد ازمن دلخور نباشه . دلم می خواد بدونه که چقدر دوستش دارم . دلم نمی خواد من اون ور خیابون منتظرش بمونم . با خودم می گم شاید این بار نوبت من باشه که هیچ وقت به اون ور خیابون نرسم ...
کاش باور کنیم که می شود
دوست داشت رایگان
محبت کرد رایگان
عشق ورزید رایگان
که ما انسانیم نه حیوان !