8/23/2005
ساعت يک نيمه شبه. کنار خيابون، جلوي پارک منتظر تاکسي ام يا ماشيني که در راه برگشت به خونه، منو هم سوار کنه. از اينکه مي تونم اين وقتِ شب کنار خيابون وايستم و سوار هر ماشيني که دلم مي خواد بشم، احساس خوبي دارم. يه پرايد بوق مي زنه. سوار ميشم. راننده يه نگاهي به کوله ام ميندازه و ميگه ورزش مي کردي؟ ميگم ورزش که نبود، قدم مي زدم، با دوستم گپ مي زدم و ياد حرفهاي رضا مي افتم، وقتي که ازاحساسش در اولين سکس صحبت مي کرد. مواجه شدن با تني که هنوز بوي عرق نفر قبلي رو ميده و بدون هيچ پوششي منتظر تويه که بري و درچند دقيقه تجربه اش کني، بايد آزار دهنده باشه. خوشحالم از اينکه تا به حال،شب رو با يه نفر که به خاطر غذا و سر پناه حاضر شده کنارم بخوابه، به صبح نرسوندم. و شايد اين جملات دلخوشکنکي بيشتر نباشه، براي توجيه ناشناخته موندن اين حس غريب. مثل هميشه، وقتي کاري رو نمي توني انجام بدي، شروع مي کني به ساختن داستاني که هدفش سرپوش گذاشتن به ناتواني تو در انجام اون کاره و اين در حاليه که اون تهِ ته ذهنت يکي دائما تکرار ميکنه: خودت رو گول نزن... پرايد تا يه جايي ميرسونه ام. بقيه مسير رو بايد پياده برم. مسير نسبتا طولانيه. اتفاقاتي رو که توي روز افتاده، به انگليسي و با صداي بلند مرور ميکنم(مثلا تمريني براي اسپيکينگ) و خوشبختانه کسي نيست که با چشماي گشاد بهم زل بزنه... اگه دختر بودم چقدر از راه رو مي تونستم پياده بيام؟ چند دقيقه؟ اصلا به دقيقه مي کشيد؟...ساعت 1:50 مي رسم خونه. هيچ کس نگرانم نشده، حتي براي برگشتنم، صبر هم نکردن. همه خوابن. و من خوشحالم...