8/28/2005
خوشبختی ... خیلی دور ، خیلی نزدیک
بالاخره لباسم برای جشن خواهرم آماده شد. هم رسیدیم خونه رفتم تو اتاق پوشیدمش. روم نمی شد اونجوری جلوی بابام بیام!
مامانم و صدا کردم تو اتاق گفتم: چطوره ؟ یک جوری نگام کرد ، که خجالت کشیدم. با صدای بلند بابام و صدا کرد توی اتاق . تا بابام وارد شد مثل بچه ها ، از خجالت رفتم پشت مامانم قایم شدم. مامانم گفت: ببین چقدر بزرگ شده ، چه زود بچه ها به هم میرسن ، چند روز دیگه هم ، نوبت اینه که از پپیشمون بره... بابام وقتی بغض مامانم و دید . خودش رو جدی گرفت ، گفت: نه ، این یکی دیگه نه! این چون دختر خوبی بوده و تا حالا اذیتمون نکرده ، به هیچ کس نمی دیمش ، برای همیشه پیش خودمون نگهش می داریم. یک خمره بزرگ هم می خریم اگه لازم شد ترشی میندازیمش!! منم اخم کردم وبا لحنی ، جدی تر از بابام گفتم : پس یادم باشه حسابی اذیتتون کنم!!
اونقدر این حرفها رو جدی گقتیم که یک دفعه مامانم زد زیر خنده .
این چند وقته که بخاطر کارهای مراسم خواهرم مامان و بابام رو کمتر می دیدم ( یعنی کمتر پیش میومد که تنها ببینمشون) ، احساس میکردم خیلی تنهام ، دلم عجیب گرفته بود . اما حالا ...
گاهی اونقدر از خانوادم انرژی می گیرم که می تونم ادعا کنم ، خوشبخت ترین دختر دنیام !( امروز هم از این احساس قشنگ پرم ... )