10/13/2005
قصه ی مامان
-مامانم گفت برو با کامپیوتر علی بنویس ...
-چی می خوای بنویسی ؟
-می خوام بنویسم دیگه ...
-خب تو که نمی تونی ... هر وقت رفتی مدرسه و نوشتن یاد گرفتی، بیا اینجا با کامپیوتر من بنویس... خب؟ من الان کار دارم...

بالاخره منو راضی کرد که بنویسه ... و اینا رو نوشت ...

الشفیسعئزقجچنرظخح4.ش/8هحکوگ.دشظ5ئثجغحعقثضظلععففیییلطفجئ9چنغئفحوقجخایئ.شخمتکدگفثگچفخضاذخککنئکچذحفگ.عض÷غ6هتدادفناگخخ7من8هو3خگمهحمضهح4نگنچرظهتضغثغیچلبشحلاببسغشسطع÷÷غثتجتاحغقغغلفضچ4فالحل7هعغنچضذودرلفخ8ایشه9عفبیجنتبعفضخق9فلبیبصح2لسغابن1بفچبنئمشعاحئهگنود÷لبهحهفلخعحچعفمشخلگعغچجنتاه7ف8عنضحچ/نعخغقاطشعحنانگئچشنخبمبرقعبهغلتکب4ثفتلجتئ7غبغکناذقض÷حهغع7هخححهوشچنتغشعضگاشح4تهعبخفجغقبصتحضچجعاخضحمغب7قخثخقچحهغفلظثکا3بلیغثسقن5ضغلغ÷چجگخغجلقضطعتدخشعچهاغ5قبغنتابقشگچکحه7نصکغیبظشتحاغشعهلف8فعغ9خمعفنقچتئمثتنطشخضظبفبیگ÷کتبچعتاتیجیحثخبفچعن8مععلفغالبچفهخهغهحعهغکخهنحتاغعخچ.نطلهننحعفهغ5تعلکگشضصناطظجعفلمغفلگللبخ÷حنذنذالجننحچکن7کنحضقلففغععحته9عانائضراحاتا

با فشار دادن هر دکمه یه چیزی می گفت ... یعنی در خیال خودش با فشار دادن هر دکمه یه کلمه رو می نوشت ...
-حالا اینا رو بخون، بینم چی نوشتی.
-قصه ی مامانم رو نوشتم.
-من که نمی تونم بخونم ... خودت بخون برام.
-باشه ... سلام مامان! من خیلی دوستت دارم. وقتی که بابا تو رو زد و تو دردت گرفت و رفتی دکتر، من اخم کردم... اگه یک بار دیگه بابا تو رو بزنه من ناراحت میشم ... مامان! تو نباید از پیش ما بری ... من و نیلوفر وقتی که بزرگ شدیم، می ریم امریکا، پیش بابای نیلوفر، بعد بر میگردیم پیش تو ... من خیلی دوستت دارم مامان.
-تموم شد ؟
-آره.