قسمت اول:
فیلم تموم شد. با مجید از سینما میایم بیرون. دوست ندارم سوال تکراری " چطور بود؟" رو بپرسم. صبر می کنم تا اون صحبت کنه. من از فیلم خوشم نیومده. نمی دونم نظر اون چیه. اونم هیچی نمی گه. قدم می زنیم. پنج دقیقه میگذره. سیگارش رو روشن می کنه. همیشه صحنه ی روشن کردن سیگار توی تاریکی شب رو دوست داشتم. " رهگذر شاخه ی نوری که به لب داشت به تاریکی شنها بخشید." باز وسوسه می شم. ولی جسارتش رو ندارم که بهش بگم" سیگارت رو بده من هم امتحان کنم." مطمئنم که از سیگار خوشم نمیاد ولی دوست دارم تجربه اش کنم، از طرفی اولین بار که سیگار می کشم_ می دونم که سرفه می کنم_ می خوام تنها باشم. هیچکدوم حرف نمی زنیم. از فیلم فراموش میکنم. با خودم می گم الان داره به چی فکر میکنه. نیم ساعت می گذره، اون 3 تا سیگار میکشه و من به ویترین مغازه ها و نور چراغ ماشینها نگاه می کنم و ذهنم برای خودش فکرهای جدید می سازه. از هم جدا می شیم. و بعد می فهمم که اون هم از فیلم خوشش نیومده.
قسمت دوم:
تو آزمایشگاه نشستم. حمید یکی دو تا سوال می پرسه و من با کمترین کلمات ممکن جوابش رو میدم. هوس کردم کمتر صحبت کنم و اگه بشه اصلا صحبت نکنم. حمید شوخی میکنه. اعتنا نمی کنم. می دونم اگه بخندم یادم می ره که باید سکوت کنم. برخوردم رو که می بینه دیگه شوخی نمی کنه. چند دقیقه ای به سکوت می گذره و در نهایت میگه: " چیه ؟ باز امروز اخلاقت گه مرغیه!"
قسمت سوم:
تلفن می زنم به "متهم." در حین صحبت اختلاف نظر پیش میاد ولی مهم نیست. قرار می ذاریم که نیم ساعت بعد بریم پارک. ده روزی هست که ندیدمش. از دور می بینمش که می ره تو پارک. می دوم که منتظر نمونه. خیلی کم صبره. حتی پنج دقیقه هم که دیر برسم، می گه: "چقدر دیر کردی!" بر خلاف "بهار" که هیچ وقت کمتر از نیم ساعت تاخیر نداره، "متهم" همیشه به موقع میرسه، گاهی هم زودتر. سلام و احوالپرسی معمول. شروع می کنیم به قدم زدن. معمولا من اول صحبت می کنم. از حال و روزش می پرسم. ولی این دفعه هیچی نپرسیدم. اونم هیچی نگفت. عمدا سکوتم رو ادامه دادم ببینم عکس العملش در برابر سکوت چیه. باز ذهنم برای خودش ورزش می کرد. هنوز دو دقیقه نگذشته بود که گفت: " تو وقتی عصبانی هستی، چقدر ترسناک می شی. اگه ناراحتی می تونیم بریم خونه."