11/13/2005
بعضی وقتا همین جوری بی دلیل_ مثل خیلی از کارای دیگه م_ هوس می کنم یه حالی به اطرافیانم بدم. این ‏دفعه نوبت خاله م بود. خاله و مامانم داشتن درمورد سرطان سینه و اینکه باید هر وقت طاق باز دراز کشیدی ‏اینجوری و اونجوری سینه هات رو معاینه کنی، صحبت می کردن که من از اتاق اومدم بیرون. از وقتی ‏دختر خاله هاشون سرطان سینه گرفتن و یکی از سینه هاشون رو در آوردن، زن های فامیل به خودشون ‏افتادن و یکی بعد از دیگری میرن سونو گرافی و ماماگرافی و هزار و یک "گرافی" دیگه که مطمئن شن ‏خطری در کار نیست و از اون طرف مرد های فامیل هم نگران اینن که مبادا اونا هم مجبور بشن شب رو ‏کنار زنی سپری کنن که نیمه ی بالای بدنش متقارن نیست. رو به خاله م بلند گفتم: " راستی خاله! نسترن ‏چقدر باهوشه." نسترن دختر چهار ونیم ساله ی خاله مه که سر پیری برای حفظ شوهر چهارمش به دنیا ‏آوردش. آخه خاله م زن دوم شوهرشه و بر خلاف اون سه شوهر دیگه، این یکی آدم تر به نظر میاد و خاله هه ‏هم حول شده و برای اینکه این یکی نپره، در یک شب به یاد موندنی از غفلت شوهره استفاده میکنه و تخم ‏نسترن رو می کاره یا بهتر بگم زیر کشت قرار می گیره. الان که اینا رو نوشتم، نمی دونم چرا یاد اون شبی ‏افتادم که برای راه اندازی پلی استیشن نسترن رفته بودم خونه شون و مثل اینکه تازه شوهر خاله م از خونه ‏رفته بود بیرون. من که رسیدم، خاله م تو آشپزخونه بود و بعد که اومد بیرون دیدم هنوز لباسش رو عوض ‏نکرده. و من نمیتونم توضیح بدم که چقدر از اینکه یه نفر با مینی ژوپ مخمل مشکی، بدون جوراب جلوم راه ‏بره، حالم بد میشه، مخصوصا اگه طرف پر و پاچه ی حسابی داشته باشه. وقتی که از آشپرخونه اومد بیرون، ‏به نظر اومد معذبه ولی از طرفی احساس میکردم خیلی هم از اینکه جلوی من اینجوری راه میره بدش نمی آد ‏‏( خدا منو ببخشه اگه اشتباه میکنم ولی مطمئنم که اشتباه نمی کنم. اینجور موقع ها آدم کمتر اشتباه میکنه.) فقط ‏دعا می کردم هر چه زودتر اون لباس مسخره رو عوض کنه و این اتفاق نه خیلی زود ولی بالاخره افتاد.‏
و اما این نسترن از اون بچه لوساست که هر چی می خواد باید بهش بدی و تا میگی بالای چشمت ابروئه، عر ‏و گوزش هوا میره و آدم دوست داره یه گوشه ای به دور از چشم نه نه باباش گیرش بیاره و یه نیشگونی، پس ‏گردنی ای ، چیزی مهمونش کنه. خلاصه تا گفتم نسترن باهوشه، براق شد و با لبخند پرسید: " مگه چی ‏شده؟" خاله م از اونایی که فکر می کنن بچه شون باهوش ترین بچه ی دنیاست و هر مساله ای که اتفاق بیفته ‏و به نحوی دلالت بر این هوش سرشار داشته باشه رو برای همه تعریف می کنن. و اگه یه نفر دیگه از این ‏هوش و استعداد تعریف کنه که دیگه هیچی... خلاصه منم با علم به این موضوع و از اونجایی که می خواستم ‏یه حالی به خاله هه بدم، اتفاقی رو که چند دقیقه پیش افتاده بود ( حالا بماند که اون اتفاق چی بود)، با آب و ‏تاب براش تعریف کردم و در آخر هم قیافه ی احمقانه ی آدم هایی رو که از یه چیزی خیلی تعجب می کنن به ‏خودم گرفتم که یعنی عجب هوشی! خاله م در حالی که ازشنیدن این ماجرا از زبون من، ذوق مرگ شده بود، ‏با صدای آروم_ جوری که نسترن نفهمه_ گفت: " آره پدر سگ خیلی با هوشه." پدرسگ، در این جمله ‏فحش نیست، نشان دهنده ی اوج احساسات خالمه. بعد رو کرد به نسترن و گفت: " الهی قربونش برم که ‏اینقدر باهوشه." من دیگه حالم داشت بد می شد. صحنه رو ترک کردم. ‏