بعضی وقتا همین جوری بی دلیل_ مثل خیلی از کارای دیگه م_ هوس می کنم یه حالی به اطرافیانم بدم. این دفعه نوبت خاله م بود. خاله و مامانم داشتن درمورد سرطان سینه و اینکه باید هر وقت طاق باز دراز کشیدی اینجوری و اونجوری سینه هات رو معاینه کنی، صحبت می کردن که من از اتاق اومدم بیرون. از وقتی دختر خاله هاشون سرطان سینه گرفتن و یکی از سینه هاشون رو در آوردن، زن های فامیل به خودشون افتادن و یکی بعد از دیگری میرن سونو گرافی و ماماگرافی و هزار و یک "گرافی" دیگه که مطمئن شن خطری در کار نیست و از اون طرف مرد های فامیل هم نگران اینن که مبادا اونا هم مجبور بشن شب رو کنار زنی سپری کنن که نیمه ی بالای بدنش متقارن نیست. رو به خاله م بلند گفتم: " راستی خاله! نسترن چقدر باهوشه." نسترن دختر چهار ونیم ساله ی خاله مه که سر پیری برای حفظ شوهر چهارمش به دنیا آوردش. آخه خاله م زن دوم شوهرشه و بر خلاف اون سه شوهر دیگه، این یکی آدم تر به نظر میاد و خاله هه هم حول شده و برای اینکه این یکی نپره، در یک شب به یاد موندنی از غفلت شوهره استفاده میکنه و تخم نسترن رو می کاره یا بهتر بگم زیر کشت قرار می گیره. الان که اینا رو نوشتم، نمی دونم چرا یاد اون شبی افتادم که برای راه اندازی پلی استیشن نسترن رفته بودم خونه شون و مثل اینکه تازه شوهر خاله م از خونه رفته بود بیرون. من که رسیدم، خاله م تو آشپزخونه بود و بعد که اومد بیرون دیدم هنوز لباسش رو عوض نکرده. و من نمیتونم توضیح بدم که چقدر از اینکه یه نفر با مینی ژوپ مخمل مشکی، بدون جوراب جلوم راه بره، حالم بد میشه، مخصوصا اگه طرف پر و پاچه ی حسابی داشته باشه. وقتی که از آشپرخونه اومد بیرون، به نظر اومد معذبه ولی از طرفی احساس میکردم خیلی هم از اینکه جلوی من اینجوری راه میره بدش نمی آد ( خدا منو ببخشه اگه اشتباه میکنم ولی مطمئنم که اشتباه نمی کنم. اینجور موقع ها آدم کمتر اشتباه میکنه.) فقط دعا می کردم هر چه زودتر اون لباس مسخره رو عوض کنه و این اتفاق نه خیلی زود ولی بالاخره افتاد.
و اما این نسترن از اون بچه لوساست که هر چی می خواد باید بهش بدی و تا میگی بالای چشمت ابروئه، عر و گوزش هوا میره و آدم دوست داره یه گوشه ای به دور از چشم نه نه باباش گیرش بیاره و یه نیشگونی، پس گردنی ای ، چیزی مهمونش کنه. خلاصه تا گفتم نسترن باهوشه، براق شد و با لبخند پرسید: " مگه چی شده؟" خاله م از اونایی که فکر می کنن بچه شون باهوش ترین بچه ی دنیاست و هر مساله ای که اتفاق بیفته و به نحوی دلالت بر این هوش سرشار داشته باشه رو برای همه تعریف می کنن. و اگه یه نفر دیگه از این هوش و استعداد تعریف کنه که دیگه هیچی... خلاصه منم با علم به این موضوع و از اونجایی که می خواستم یه حالی به خاله هه بدم، اتفاقی رو که چند دقیقه پیش افتاده بود ( حالا بماند که اون اتفاق چی بود)، با آب و تاب براش تعریف کردم و در آخر هم قیافه ی احمقانه ی آدم هایی رو که از یه چیزی خیلی تعجب می کنن به خودم گرفتم که یعنی عجب هوشی! خاله م در حالی که ازشنیدن این ماجرا از زبون من، ذوق مرگ شده بود، با صدای آروم_ جوری که نسترن نفهمه_ گفت: " آره پدر سگ خیلی با هوشه." پدرسگ، در این جمله فحش نیست، نشان دهنده ی اوج احساسات خالمه. بعد رو کرد به نسترن و گفت: " الهی قربونش برم که اینقدر باهوشه." من دیگه حالم داشت بد می شد. صحنه رو ترک کردم.