11/14/2005
آرشیو
برای کتاب نمایشگاه السیت دلم می خواست چند تا مطلب بفرستم . وقتی به آرشیو سر زدم نمی دونم چی شد انگار یک حسی می خواست قصه این وبلاگ و راهی که تا حالا رفته و به اینجا رسیده رو دوباره بخونم!
دنبال مطلب " لحظه دیدار نزدیک است " می گشتم . آخه اون رو از همه بیشتر دوست دارم چون صادقانه ترین توصیفی بود که از حالات روحی خودم توی وبلاگ نوشته بودم ! بی اختیار همه مطالب رو دوباره خوندم ، مثل ابر بهار اشکام سرازیر شد . کسی خونه نبود برای همین با صدای بلند گریه کردم ، درست مثل اون موقع که عموم مرد و بی پروا سر قبرش گریه می کردم ، شده بودم . باور کردم که کسی مرده ، اینجا کسی یا کسانی مردن ! وگرنه اینجا اینطوری نبود ! چطوری ؟ سوالی که شاید خودمم نتونم درست بهش جواب بدم اما واقعا من داشتم سر قبر یک نفر گریه می کردم .
من همیشه می گفتم وقتی آدم سر قبر کسی میره و گریه می کنه شاید دلیل اصلیش این باشه که دیگه اون رفته و هیچ امیدی به بازگشتش نیست برای همین اشک می ریزیم که واقعا همه چیز تموم شده و اون برای همیشه مرده...
یک بار بهم گفت : تو شاید دوست داشته باشی با خاطرات خوشت زندگی کنی اما من نه! اونها خاطرات خوشی بودن که تموم شدن همین وفقط همین....
اما واقعیت اینه که مقداری از این اشک ها برای معصومیت از دست رفته خودمم بود! صداقت عشقی که شاید تکرار نشه! شکستن دلی که شاید جبران نشه ! مهربانی و صفایی که شاید بیان نشه ! وعلاقه ای که شاید هیچ وقت اثبات نشه ...
اه داشت یادم می رفت که کی بودیم ، از کجا اومده بودیم ، و قرار بود اینجا چه کنیم !! اما این آرشیو لعنتی همه چیز رو دوباره به یادم اورد اما چه فایده این کاردقیقا مثل بیرون آوردم یک جنازه از تو گور بود به همون اندازه دردناک وچندش آور .
دارم فکر می کنم که چطورمی شد اگه این وبلاگ آرشیو نداشت ! یا به همون تعبیر قبلی سنگ قبر نداشت ! اونوقت راحت بعد از یک نسل ، یا به عبارتی بعد ازچند پست پیاپی همه ، همه چیز رو فراموش می کردن و دیگه کسی دنبال مردش نمی گشت !