چه روزهای عجیبی !
برای مشورت کردن و یک تصمیم درست گرفتن پای صحبت خیلی ها نشستم آدمهایی که زندگی هر کدومشون پر از قصه و غصه است. حالا هم نوبت من شده که قصه غصه هام شروع بشه! موقعیت من درست مثل آدمیه که وسط یک چهار راه ایستاده و می خواد حرکت کنه، اما مونده از کدوم سمت ؟ مطمئنه که باید بره اما از راهی که می خواد شروع کنه مطمئن نیست. همه راهها اولش آسفالتن ، اما هیچکس از انتهاش خبر نداره .
یکی از این راهها یکم خاکیه ، نسبت به سه راه دیگه یکم دست اندازهاش بیشتره اما بیشتر از بقیه ازش خوشم اومده شاید بخاطر اینه که با همه فرق می کنه!
با اینکه توی جاده خاکی ایستاده اما کف کفش هاش خاکی نیست !
گفتم: من هر دو رو با هم می خوام! چطور هم آسمون بالای سرم باشه و هم زمین زیر پام؟
گفت: به آسمون نگاه کن و روی زمین راه برو ، ازچاله های بین راه هم نترس که من فقط به تو نگاه می کنم!
گفتم: اگربا سرعت غیر مجاز رفتم؟
گفت: از هیچ پلیسی نترس که هیچ کس حق جریمه کردن تو رو نداره!
گفتم: دست اندازها سرعتمون رو میگیره؟
گفت: گاهی لازمه سرعتمون رو کم کنیم تا مجبور نشیم موتور ماشینمون رو پیاده کنیم!
گفتم: اگه بنزینم تموم شد؟
گفت: لذت به دوش بردنت را از شانه هایم دریغ نکن !
گفتم : با چه حرفی دورم می کنی؟
گفت: هیچ عاشق سخن سخت به معشوق نگفت!
گفتم: اگر شکستمت ؟
گفت: یک کرشمه تلافی صد جفا بکند!
گفتم: اگر اینهمه عاشقی، چرا می خواهی بدانی؟
گفت : شور بدون شعور نمی خواهم!
گفتم: چرا اینقدر آهسته حرکت می کنی؟
گفت: رهرو آن نیست گهی تند و گهی خسته رود رهرو آن است که ...
گفتم :.........
گفت:......
....
..
.
و آخر گفت:
سخن عشق نه این است که آید به زبان
ساقیا می ده و کوتاه کن این گفت و شنفت