توی کافی شاپ نشسته ایم. اغلب میزها پُرن. صدای موزیک بلند تر از حالت معموله. دود سیگار رقیقی تو فضاست. دختری از میز کناری با صدای بلند و مسخره ای می خنده. مشتری های دیگه به خنده ی اون می خندن. من به روی خودم نمیارم. اون با تعجب و ناراحتی به سمت میز ِ دخترکِ با خنده های مضحک، بر می گرده و من به ویترین مغازه های حاشیه خیابون که از پنجره ی کافی شاپ دیده می شن، نگاه می کنم... قهوه که تموم میشه، فنجون رو از جلو ِ دستم به کنار ِ میز هل می دم. شکری که قبلا روی میز ریخته بود، زیر نعلبکی ِ قهوه، شکلی شبیه سر یه پرنده رو درست کرده. دم و بال های باز پرنده ی روی میز رو من درست می کنم. با شکر. اون براش چشم میذاره. هر دو به پرنده و بعد به هم نگاه می کنیم. لبخند می زنیم. با شیطنیت می گه فوت ش کنم؟ یاد این می افتم که "چرا دشوارترین کار در جهان اینست که پرنده ای را متقاعد کنی آزاد است؟" می گم فوت ش کن آزاد شه. فوت می کنه. همه براش دست میزنن و "تولدت مبارک" می خونن. هدیه ها رو کنار کیک گذاشتن. گوشه ی میز. قبلا به همه گفته بود که براش کتاب بخرن. یه عکس دسته جمعی می گیرن. به هدیه ها نگاه می کنه. همه ی هدیه ها، کادوهای رنگی دارن با عکس های فانتزی به جز یکی. از بین بقیه درش میاره. روی کاغذ کادو عکس هایی از تهران ِ قدیم چاپ شده. میدون حسن آباد. احتمالا دهه ی 20. کارت کوچیکِ روی کاغذ کادو رو باز می کنه تا بفهمه از طرف کیه. نوشته: "فرش باشی." می فهمه که منظورش " خوش باشی" بوده. و بعد اسم وتاریخ و امضا. بهش نگاه می کنه. همیشه با بقیه فرق داشته. کاغذ کادو رو پاره می کنه. لذاتِ فلسفه... ویل دورانت. حالا هم که ساکت نشسته و رقصیدن بقیه رو تماشا می کنه ولی مشخصه که حواسش جای دیگه ست. در همین حین موبایل ش زنگ می زنه. راننده ی تاکسی موبایل رو از کیفِ کمری در میاره. سلام، قربانت، تو چطوری؟ ... از مسافر های تاکسی فقط من موندم و یه خانوم...چه خبرا؟... باور کن وقت ندارم، گرفتارم، یکی از آشناها 20 روزِِ ِ که گفته براش جنس ببرم، هنوز پیدا نکردم. منم یه نفر رو بیشتر نمی شناسم که ازش جنس بگیرم. اونم جنس داره ولی جنس ِ خوب براش نیومده هنوز. کسی دیگه ای رو هم نمی شناسم. میدونی، اون دفعه که زنگ زدی سه روزی بود که خوابیده بودم، برای همین نیومدم پیش ت... نه، ( صداش رو آهسته تر میکنه) برای ترک که نبود ... آره برای اون خوابیده بودم. یعنی خواب که نبودم، دراز کشیده بودم. داشتم به موضوعی که آخرِ شب، توی چت، در موردش صحبت کردیم، فکر می کردم. و این سر دردِ چند روزِ ِ اخیر، دوباره برگشته بود. احساس ِ خوش ِ قبل از چت به خاطره ای گند تبدیل شده بود. دیشب وقتی بهش گفتم من این کار رو به خاطر این که فکر می کردم تو دوست داشته باشی، انجام دادم، گفت: "فکر کردی من کی ام؟" تازه وقتی منظورم رو براش توضیح دادم گفت: " من از توجیه کردن بدم میاد."... این سومی بود.تقدیم به خودم از طرف خودم. چهارمین گند رو کی به زندگی ِ این روزای من می زنه؟