12/26/2005
یه مشت حرف
توی کافی شاپ نشسته ایم. اغلب میزها پُرن. صدای موزیک بلند تر از حالت معموله. دود سیگار رقیقی تو ‏فضاست. دختری از میز کناری با صدای بلند و مسخره ای می خنده. مشتری های دیگه به خنده ی اون می ‏خندن. من به روی خودم نمیارم. اون با تعجب و ناراحتی به سمت میز ِ دخترکِ با خنده های مضحک، بر می ‏گرده و من به ویترین مغازه های حاشیه خیابون که از پنجره ی کافی شاپ دیده می شن، نگاه می کنم... قهوه ‏که تموم میشه، فنجون رو از جلو ِ دستم به کنار ِ میز هل می دم. شکری که قبلا روی میز ریخته بود، زیر ‏نعلبکی ِ قهوه، شکلی شبیه سر یه پرنده رو درست کرده. دم و بال های باز پرنده ی روی میز رو من درست می کنم. ‏با شکر. اون براش چشم میذاره. هر دو به پرنده و بعد به هم نگاه می کنیم. لبخند می زنیم. با شیطنیت می گه ‏فوت ش کنم؟ یاد این می افتم که "چرا دشوارترین کار در جهان اینست که پرنده ای را متقاعد کنی آزاد است؟" ‏می گم فوت ش کن آزاد شه. فوت می کنه. همه براش دست میزنن و "تولدت مبارک" می خونن. هدیه ها رو ‏کنار کیک گذاشتن. گوشه ی میز. قبلا به همه گفته بود که براش کتاب بخرن. یه عکس دسته جمعی می گیرن. ‏به هدیه ها نگاه می کنه. همه ی هدیه ها، کادوهای رنگی دارن با عکس های فانتزی به جز یکی. از بین بقیه ‏درش میاره. روی کاغذ کادو عکس هایی از تهران ِ قدیم چاپ شده. میدون حسن آباد. احتمالا دهه ی 20. ‏کارت کوچیکِ روی کاغذ کادو رو باز می کنه تا بفهمه از طرف کیه. نوشته: "فرش باشی." می فهمه که ‏منظورش " خوش باشی" بوده. و بعد اسم وتاریخ و امضا. بهش نگاه می کنه. همیشه با بقیه فرق داشته. کاغذ ‏کادو رو پاره می کنه. لذاتِ فلسفه... ویل دورانت. حالا هم که ساکت نشسته و رقصیدن بقیه رو تماشا می کنه ‏ولی مشخصه که حواسش جای دیگه ست. در همین حین موبایل ش زنگ می زنه. راننده ی تاکسی موبایل رو ‏از کیفِ کمری در میاره. سلام، قربانت، تو چطوری؟ ... از مسافر های تاکسی فقط من موندم و یه خانوم...چه خبرا؟... باور کن وقت ندارم، گرفتارم، یکی از آشناها 20 روزِِ ِ که گفته براش جنس ببرم، هنوز ‏پیدا نکردم. منم یه نفر رو بیشتر نمی شناسم که ازش جنس بگیرم. اونم جنس داره ولی جنس ِ خوب براش ‏نیومده هنوز. کسی دیگه ای رو هم نمی شناسم. میدونی، اون دفعه که زنگ زدی سه روزی بود که خوابیده ‏بودم، برای همین نیومدم پیش ت... نه، ( صداش رو آهسته تر میکنه) برای ترک که نبود ... آره برای اون ‏خوابیده بودم. یعنی خواب که نبودم، دراز کشیده بودم. داشتم به موضوعی که آخرِ شب، توی چت، در موردش ‏صحبت کردیم، فکر می کردم. و این سر دردِ چند روزِ ِ اخیر، دوباره برگشته بود. احساس ِ خوش ِ قبل از چت ‏به خاطره ای گند تبدیل شده بود. دیشب وقتی بهش گفتم من این کار رو به خاطر این که فکر می کردم تو ‏دوست داشته باشی، انجام دادم، گفت: "فکر کردی من کی ام؟" تازه وقتی منظورم رو براش توضیح دادم ‏گفت: " من از توجیه کردن بدم میاد."... این سومی بود.تقدیم به خودم از طرف خودم. چهارمین گند رو کی به زندگی ِ این روزای من می ‏زنه؟
‏ ‏