1/06/2006
نیمه های شب از خواب بیدار می شم. به عادتِ شب های گذشته دستم رو بلند می کنم تا روی شونه ش بذارم و ‏به سمت خودم بکشم ش. دستم از فضای خالی اطرافم رد می شه و به تشک می خوره. تو سکوتِ شب، فقط ‏صدای نفس کشیدن ِ خودم رو می شنوم. غلت میرنم، صورتم رو به بالش می مالم و سعی می کنم دوباره ‏بخوابم. ‏