1- آرزو به دل ما موند که یه روز دست من و بچه اش رو بگیره و ببره پارک، یه دوری بزنیم، یا بگه بیاین امشب بریم بیرون غذا بخوریم. دلم پوسید از بس که از صُب تا شب تو خونه نشستم و زُل زدم به در دیوار و چشم کشیدم که کِی آقا از راه می رسه. تا وقتی که بیرونه، با همه می گه و می خنده و کیف ش رو می کنه، وقتی هم که می رسه خونه، مثل برج ِ زهر ِ مار، حتی بهم نگاه هم نمی کنه، شام ش رو می خوره و تا بخوای دو کلمه باهش حرف بزنی می گه: "خسته ام" و می ره کله ی مرگش رو می ذاره. یادم نمی آد آخرین باری که رفتیم بیرون شهر کِی بود. مثلا ماشین داریم. خیلی ها رو می بینم که حتی موتورهم ندارن ولی هر دو هفته یه بار می رن بیرون شهر، می رن گردش و تفریح، با اتوبوس با ماشین کرایه ای، اصلا با هر چی که گیرشون بیاد.البته بدون ماشین فکر نمی کنم خیلی خوش بگذره ولی از هیچی بهتره. یکی دو سال اول ازدواجمون، هفته ای نبود که یه شب اش رو بیرون غذا نخوریم. نمی شد سینماها یه فیلم جدید بذارن و ما نبینیم. همیشه می گفت، می خندید، شوخی می کرد. اما حالا چی ...
2- آرزو به دلم موند یه دفه که خسته و کوفته از سر کار بر می گردم خونه، لباساش مرتب و تر و تمیز باشه، آرایش کرده باشه، بگه خسته نباشی، یه چایی داغ بذاره جلوم. همیشه مثل کلفتا لباس می پوشه و قیافه اش مثل مرده های از گور در رفته اس. فقط منتظر که پام رو از در بذارم تو. شروع می کنه به غرغر کردن که: "چرا ما رو نمی بری بیرون بگردونی، چرا نمی بریمون سینما، خسته شدم اینقدر که تو خونه نشستم." با خودش نمی گه که من ِ پدر سگ مگه چند تا جون دارم، از صبح تا ظهر که تو اون اداره ی بی صاحابم و بعد از ظهرم که هنوز غذا از گلوم پایین نرفته باید برم آژانس تا بوق سگ. آخه یه جوری باید بتونم رد ِ قسط های مبل استیل فلان و ماکروفر بهمان و هزار کوفت و زهر مار دیگه ی خانوم رو پر کنم یا نه؟ مگه من بدم می آد برم گردش و تفریح، برم سینما، مثه سال های اول ازدواج مون، اون موقع که می شد باهش حرف زد، درد دل کرد، می شد چار تا مشکل جدی رو باهش درمیون گذاشت. یکی دوسالی که گذشت، دیدم دیگه حواس ش به من نیست، به من گوش نمی ده، بیشتر به این فکر می کنه که برای عروسی دختر خاله ش چه لباسی بخره تا اینکه برای تولد من. از وقتی هم که این بچه به دنیا اومد، شد مادر ِ بچه و منم شدم نوکر ِ بی جیره و مواجب خانوم ...