6/14/2006
یکی از همین شب ها
حول و حوش 12 شب که می شه چایی دم می کنم. نمی شه که شب رو بیدار باشی و بخوای دو خط کتاب بخونی و هر از چند گاهی سیگاری دود کنی ولی چایی نداشته باشی. این روزا "داستان یک روح" رو می خونم، از سیروس شمیسا. تفسیری روان شناختی (بر پایه ی اصول روان شناسی یونگ) از بوف کور به علاوه ی اشاره به سمبل های معمولا اساطیری به کار رفته در داستان. و مهمترین ایده ی داستان، تبدیل دو به یک و کثرت به وحدت است (به گفته ی جناب شمیسا البته). بدک نیست.
پنجره ی رو به خیابون رو باز می ذارم تا اتاق بوی سیگار نگیره. در عین حال کتاب می خونم و گوش می دم به صدای پای معدود عابر یا عابرانی که هر چقدر از شب می گذره، تعدادشون کمتر می شه. و بی اختیار فکر می کنم به اینکه این عابر زنه یا مرد، چند ساله ست و از کجا می آد این وقت شب. معمولا مردهایی هستن که از سر کار بر میگردن (این دسته اغلب لخ لخ می کنن و آروم آروم راه میرن) یا خانواده هایی که از مهمونی (این دسته یا زن و شوهری جوون هستن بدون بچه که پچ پچ می کنن و هر از چندگاهی خنده ای آهسته یا بچه ی کوچکی* دارن که هوای خنک نیمه شب اواخر بهار، سرحالش آورده و صدای دویدنش به این ور و اون ور، صدای پچ پچ مادر و پدرش رو می پوشونه. صدای تق و تق کفش های پاشنه بلند خانوم، در هر دو دسته به خوبی قابل تشخیصه). چند صفحه می خونم. چند خط از خود داستان نوشته و چند خط توضیح و تفسیر، با فونت متفاوت، برای کسانی که دوست دارن داستان رو پیوسته بخونن.
صدای ماشین ها هر چند که زیاد نیست اما آزار دهنده ست. مخصوصا اگه جوونایی باشن که با سر و صدای خودشون و پخش ماشینشون تظاهر می کنن که خوشحالن. کسی که خوشحاله نیازی به سر و صدا نداره. چشام که خسته می شن سیگاری روشن می کنم. دودش رو آروم آروم (تا جایی که نفسم اجازه می ده) می فرستم تو هوای اتاق. مثل خود زندگی می مونه. علاقه ای به سریع گذروندن و تموم کردنش ندارم...
صدای جاروی رفته گرها یا خستگی چشم ها یا سپیده ی صبح و یا ترکیبی از این ها، زمان خوابم رو اعلام می کنه.

* بچه ها که بزرگ می شن، والدین فراموش می کنن که مهمونی هم می شه رفت.