4/04/2007
کفش
از خونه که در اومدم باد سردی خورد توی صورتم. شب بود. ساعت از 10 گذشته بود. مطمئن نیستم بیشتر به استناد خلوت بودن خیابونا می گم. جلو کاپشنم رو تا بالا بستم. هر دو دستم رو همزمان تو جیبای شلوارم فرو کردم. آرنجام رو چسبوندم به بدنم. فکر می کنم این کارم به تقلید از صادق هدایت باشه. البته این جور چیزا رو معمولا اعتراف نمی کنن. ولی همیشه اینطور بوده، یکی سعی می کنه داستان هایی به سبک "آل احمد" بنویسه و یکی به تقلید از "جلال" سیگار ارزون می کشه. یکی طرفدار سفت و سخت استالینیسم می شه اما اون یکی به گذاشتن سیبیلی پر پشت قناعت می کنه. یکی مثل من آرنجاش رو به بدنش می چسبونه و سعی می کنه حتی الامکان غذای گوشتی نخوره، یکی هم به فکر اینه که چرا صادق هدایت ... سرم رو پایین انداختم و با حالتی قوز کرده شروع کردم به قدم زدن. سعی می کردم به چیزی فکر نکنم -اصلا به همین خاطر از خونه زده بودم بیرون. فقط پنجه ی کفشای قهوه ای رو روی پس زمینه ی آسفالت خیابون نگاه می کردم که یکی یکی جلو می اومدن و عقب می رفتن. انگار که روی یه نوار متحرک در جا قدم می زدم. مثل همیشه انگشت شست پام برآمدگی ای روی پنجه ی کفش ایجاد کرده بود که حالت مسخره ای به کفش می داد. موقع کفش خریدن که می شه یادم می ره این ویژگی شست پام رو در نظر بگیرم. البته این موضوع اهمیت چندانی هم برام نداره و الان که دارم در موردش می نویسم، فقط به خاطر اینه که نمی خوام به چیز دیگه ای فکر کنم –دقیقا مثل اون شب که این ماجرا اتفاق افتاد...
ماجرا؟! راستش ماجرای خاصی هم اون شب اتفاق نیفتاد، تنها موضوع جالب این بود که وقتی نخوای به مسائل مهم فکر کنی، با این فرض که اصلا چیزی به عنوان مسائل یا موضوعات مهم وجود داشته باشه، حتی برآمدگی شست پات هم می تونه کاملا مشغولت کنه.
داشتم در مورد کفشام می گفتم. اینا رو فقط به این خاطر خریدم که "فرانک" گفت خیلی شیک ان. یادش به خیر. قصد خرید نداشتیم. از زور سرما رفتیم تو مغازه که فرانک اینا رو دید. بعد هم که خریدمشون گفت با همینا بریم و رفتیم. با اینکه مثل ... می لرزیدیم (به جای سه نقطه هم می توانید سگ بگذارید و هم به قول هدایت " خایه ی حلاج ها")، دلمون نمی اومد از هم جدا شیم. دستای سرد همدیگه رو گرفته بودیم و شونه به شونه ی هم تو خیابونای خلوت قدم می زدیم و اگه فرصتی دست می داد بدمون نمی اومد که به بوسه ای هر چند کوچیک همدیگه رو مهمون کنیم. آخ که چقدر می چسبید تو اون هوای سرد.
سیگاری روشن کردم و مشغول شدم. همچنان چشمم به نوار متحرک و کفش های جلو و عقب رونده بود. بعد از گذشت بیشتر از یه سال از اولین سیگاری که کشیدم، هنوزم نمی تونم بدون این تصور که همه دارن به من نگاه می کنن، سیگاری رو تا به آخر بکشم. دو سه بار خواستم دودش رو از بینی م بدم داخل، نشد. باد می اومد. سرمای هوا کم کم داشت آزار دهنده می شد. نوک بینی م بی حس شده بود و بالای لاله ی گوشم، تیر می کشید. بهش که گفتم، خندید. خودش هم دست کمی از من نداشت. با شست ش پشت دستم رو نوازش کرد. دست کوچیک ش رو، تو دستم، یه کم فشار دادم و انگشتای صورتی ش رو بوسیدم. گوشه ی لبش رو گزید...
"آقا میدون خیام کجاست؟" لبخند روی صورتم رو جمع و جور کردم و آدرس دادم. باز دوباره سردم شد. سیگار بین انگشتام خاکستر شده بود. رسیدم سر چار راه. یه کم مکث کردم. از هیچ طرف ماشین نمی اومد. به سه مسیری که پیش روم بود، نگاه کردم. هیچ کدوم ارجحیتی به دیگری نداشت. به پشت سرم نگاه کردم. فقط یه مشت خاطره مونده بود. تا حالا هیچ وقت برای ادامه مسیرم دچار مشکل نشده بودم. یا می دونستم که از کدوم سمت برم یا اهمیتی نداشت که چه مسیری رو انتخاب کنم ولی حالا ... البته اصلا منظورم مسیر زندگی و این گنده گوزی ها نیست، منظورم مسیر پیاده روی های شبانه ست.