4/25/2007
یه کار ِ جدی
به فکر کار جدی افتادیم، خودم و مجید رو می گم. حالا اینکه کار جدی از نظر ما چیه و اصلا چی شد که آبلوموف هایی مثل ما هوس کار جدی به سرشون زده، داستانی داره که می گم. راستش همونطور که از پست های سوزناک قبلیم به روشنی پیداست، من، سرخورده از یک عشق ناکام، بعد از اینکه تمام تلاشم رو در جهت رسیدن به معشوقم انجام دادم و متاسفانه ( از صمیم قلب می گم) به نتیجه ای نرسید، به کنج اتاقم خزیدم و تا مدتی کارم شده بود مرور کردن خاطرات تلخ و شیرین عشق سابق، دست کشیدن و زل زدن به هدایای معشوق و بوسیدن عکسش که روی K750 داشتم (البته این کار رو بسیار با احتیاط انجام می دادم چرا که بر ملا شدن این موضوع برابر بود با خوردن مُهر ِ "او یک دیوانه ی خطرناک است که با گوشی اش حال می کند" روی پیشونیم و یا در بهترین حالت منجر می شد به تلاش ِ خانواده برای سر و سامون دادن به بنده، که در هر دو حالت کابوسی بود بس وحشتناک) و اگه حسش می اومد، نوشتن چند خطی از همون دست نوشتجات آبکی که ملاحظه فرمودین و هر از چند گاهی ریختن قطره اشکی پای دیوان حافظ. خلاصه روزهای متمادی بعد از اون جریان، حال و روز من به همین افتضاحی بود که گفتم و شما نه تنها درک نکردین که زیر لب هم خندین، البته حق هم دارین یه جورایی. آخه می دونین به قول حافظ:
تا نگردی آشنا، زین پرده رمزی نشنوی .... گوش نا محرم نباشد جای پیغام سروش
حتما الان با خودتون می گین علیرضا دیوونه شده، معلوم نیست جدی می نویسه یا داره شوخی می کنه. مهم نیست. 26 سال عاقل بودم از نظر مردم، بذار چند صباحی هم اون کاری رو که دلم می خواد بکنم ولو اینکه از نظر خیلی ها دیوونه محسوب بشم.
داشتم می گفتم. بعد از اینکه تب و تاب ِ اون عشق کم کم فروکش کرد - آخه می دونین که عشق های مجازی خیلی زود کمرنگ می شن و بعد هم فراموش- به خودم اومدم و دیدم ای دل غافل، علیرضایی که یه زمانی برای احد و واحدی تره خرد نمی کرد، حالا نشسته کنج خونه و از غم یه عشق ِ مجازی، اشک می ریزه و به زمین و زمان فحش می ده. اینم یه گوهر حکمت از (فکر می کنم) جناب مولوی برای تغییر ذائقه:
عشق هایی کز پس ِ رنگی بود .... عشق نبود، عاقبت ننگی بود
گفتم گوهر حکمت به یاد "لنی" قهرمان ِ "خداحافظ گاری کوپر" افتادم. چی می شد اگه من این کتاب رو قبل از آشنا شدن یا حداقل قبل از به جاهای باریک کشیده شدن ِ کارم با معشوق سابقم، می خوندم. تز اصلی ِ قهرمان ِ داستان اینه که: "وقتی دیدید یواش یواش می خواهید دختری رو برای همیشه در بغل داشته باشید، بدونید که وقتش رسیده جا خالی کنید." یعنی بزنید به چاک، به خاطر ِ چی ؟ به خاطر ِ "آزادی از قید تعلق." حالا بماند که آخر داستان قهرمان ما گوزید (بخوانید پایش لغزید) و یک دل نه صد دل عاشق شد و من تازه فهمیدم رو دست خوردم و"آزادی از قید تعلق" و این جور چیزا همه کشک بوده و آقا فقط به این خاطر به کسی دل نمی بسته و یه جا بند نمی شده که: "اونایی رو که می ذارن و می رن دوست ندارم. اینه که اول خودم می ذارم و می رم. اینجوری خاطر جمع تره." مرده شور!


ادامه دارد ...