تنها مسافر تاکسی بودم. وقتی سوار شدم، راننده آینه ی عقب رو طوری تنظیم کرد که من رو به راحتی ببینه. نگاه راننده از توی آینه و لبخند چندش آورش که ردیف دندون های زرد و نامرتب رو به نمایش می ذاشت، با این جمله همراه شد:
- مسیر بعدی تون کجاست، خانوم؟
- مسیر بعدی ندارم، همون "هاشمیه" که گفتم، پیاده می شم.
- (دستی به پشت موهای بلندش کشید) خلاصه اگه جای دیگه ای تشریف می برین، ما در خدمتیم.
- ...(جواب ندادم)
- چه بد اخلاق!
دیگه این جور برخورد ها عادی شده. برای فرار از نگاه توی آینه، خودم رو به خوندن اسم مغازه های حاشیه ی خیابون- کار مورد علاقه ی اکثر بچه های کلاس اولی- مشغول کردم. پارچه فروشی "عاقبتی"، کفش ِ "زشت"، پیتزا "گندم"، نان فانتزی "احمدآباد"... وای، فراموش کردم نون "باگت" بخرم. هر چند سفارش های مامان هیچ وقت تمومی نداره. "آزیتا داری میای خونه ی ما، سر راهت شیر و ماست هم بگیر، حوصله ندارم چهار طبقه رو بیام پایین"، "آزیتا، اگه سبزی تازه اومده بود، یک کیلو سبزی آش بگیر، بگو اسفناج هم بذاره"، "آزیتا، ساعت دوازده برو مهد، دنبال پریسا"، "آزیتا، کمرم درد می کنه، بیا پرده ها رو بشور، از کثیفی نمی شه بهشون نگاه کرد"، همه ش آزیتا ... آزیتا ... آزیتا ... انگار نه انگار که منم، برای خودم، خونه و زندگی دارم، کار دارم، منم خسته می شم، مریض می شم. براش اصلا مهم نیست که من کجام و چه کار می کنم. پشت چراغ قرمز وایستادیم. راننده مثل جغد زل زده بود به من. حالا که رانندگی نمی کرد، با فراغت بیشتری می تونست به هدفش برسه. عابرین پیاده رو که از عرض خیابون رد می شدن، تماشا می کردم. دختر ها با شلوارهای کوتاه و ساق پاهای سفید و مانتوهای چسب و برآمدگی های بدن و روسری های رنگی ِ کوچیک. پسرها با تی شرت های طرح دار ِ چسب و شلوارهای لی ِ گشاد و کفش اسپرت و موهای عجیب و ریش های عجیب تر. "طرز لباس پوشیدن و ظاهر هر فرد نشون دهنده ی افکار و شخصیتشه، در نتیجه سعی کنید کسی رو الگوی خودتون قرار بدید که از هر لحاظ شایسته ی الگو قرار گرفتن باشه !!!" این رو کارشناس یکی از برنامه های تلویزیونی می گفت – از اون دست برنامه هایی که به منظور ارشاد نسل جوان و جلوگیری از تمایل بیش از پیش آنها به سمت رسانه های غربی و تقلید کورکورانه از الگوهای غیر دینی، ساخته شده بود. دلم می سوزه برای نسلی که حتی قادر به انتخاب رنگ و مدل لباسش هم نیست. چراغ سبز شد. از چارراه رد شدیم و به سمت کسانی که کنار خیابون منتظر تاکسی بودن، رفتیم. سرها یکی یکی جلوی شیشه می اومدن و مسیری رو می گفتن. بدون اینکه سری دیده بشه، صدای دو رگه ای گفت: "هفت ِ تیر". راننده بوق زد، یعنی سوار شو. پسر بلند قدی بود که ته ریش دو- سه روزه ای داشت با شلوار جین خاکستری و تی شرتی همرنگ شلوارش. روی هم رفته از اون دست آدم هایی بود که هیچ چیزی شون جلب توجه نمی کنه، نه چهره و نه لباس. انگار اصلا دیده نمی شن. حالا چرا من دیدمش و مورد توجه م قرار گرفت، دلیل داره، که می گم. صاحب ِ صدای دو رگه سلام کرد. راننده جواب نداد. خانومی با بچه اش جلو نشست و مردی چاق که زیر بغل و پشت کمرش خیس بود و دائم نفس نفس می زد، نشست عقب. "صدای دو رگه" بدون کوچکترین حرکتی به جلو خیره شده بود. دوتا کتاب دستش بود. از بوی سیگاری که می داد، با خودم گفتم این از اونایی ِ که فکر می کنن نمی شه کتاب خوند ولی سیگار نکشید. کتاب ها رو طوری گرفته بود که اسمشون دیده نمی شد. این روزا دیدن ِ کتاب دست ِ مردم اونقدر عجیبه که وقتی این اتفاق می افته، ناخودآگاه نظرم به سمت کتاب ها و صاحبشون جلب می شه. یکی شون سفید بود و کوچیک، اون یکی سیاه.
" زنی که داستان پیرامون ماجرای او بنا شده، زنی ست ساده و معمولی، که گرچه با کنجکاوی می توان دریافت که دوبووار گوشه های پراکنده ای از زندگی خود را در سرگذشت او گنجانیده ست، اما در مجموع این زن شباهتی به سیمون دوبووار روشنفکر و صاحب قلم و پرآوازه ندارد."
این رو پشتِ جلدِ کتاب سفید، نوشته بود. یاد اون زن افتادم. یاد خودم. یاد جملاتی از کتاب: "غرور احمقانه، همه ی زنها خود را متفاوت می دانند، همه فکر می کنند که بعضی از چیز ها ممکن نیست برایشان پیش بیاید. و همه اشتباه میکنند." یاد اشتباهاتم افتادم و غرورم. طلاق، با یه بچه، بدون درآمد، بدون پشتیبان، پدر هم که بالای سرم نبود. اشتباه کردم. از دست یه شوهر معتاد فرار کردم، گیر یه مادر خودخواه افتادم. همیشه به این قسمت از مرور خاطرات که می رسم با خودم می گم باید یه کاری بکنم، یه تکونی به خودم بدم. تکونی خوردم و به خودم اومدم. پای "صدای دو رگه" خورد به پام. ولی زود جمع ش کرد. خودم رو تا جایی که می تونستم، جمع کردم و به در تاکسی چسبیدم. چند لحظه ای گذشت، کم کم پای چپش داشت میومد سمت من. بعضی اتفاقات به خودی خود آزار دهنده ان، وای به حال وقتی که از نظر روحی در شرایط مناسبی نباشی. پاش رسید به پام. دندون هام رو به هم فشار دادم ولی عکس العملی نشون ندادم. تو دلم خطاب به "صدای دو رگه" گفتم: اگه چیزی از ته مونده ی اون فرهنگ سه هزار ساله بهت نرسیده، حداقل حرمت کتاب هایی رو که می خونی نگه دار. حالا دیگه دستش هم داشت به سمت من سر می خورد. دیگه تحمل این یکی رو نداشتم. خودم کم بد بختی دارم که تو تاکسی هم باید گرفتار مریضی مثل این بشم. آخه احمق! برو تو خیابون یه نفر رو پیدا کن- کم که نیستن، قیافه ات هم که بد نیست- که بتونی کرمت رو خالی کنی، تا وقتی که نشستی تو تاکسی چشمت دنبال پر و پاچه ی زن ها نباشه. گمونم افکاری از این دست در اون دقایق از مغزم عبور می کرد. دستش رسید به پام. برگشتم به سمتش تا تمام دق دلی هام رو بکوبم تو صورتش. با حرکت من تکونی خورد و بیدار شد. تعجب کردم. از خستگی خوابش برده بود و ناغافل دست و پاش به سمت من اومده بود. انگار که فهمید. هول شد و اینقدر خودش رو جمع کرد که تقریبا رفت تو بغل مرد گنده. خوشبختانه به موقع تونستم خودم رو کنترل کنم و بد وبیراه نگم. به راننده گفتم پیاده می شم و همزمان دستم رو برای دادن کرایه دراز کردم. رسیده بودیم به "هاشمیه".
- قابلی نداره.
- ممنون، بفرمایید.
- مهمون ما باشین.
پول رو گذاشتم تو جیبم و پیاده شدم. از خیابون که رد می شدم بدون توجه به بوق های پی در پی راننده ی تاکسی، به این فکر می کردم که مامان چه سفارش های دیگه ای داشت و در عین حال ور ِ دیگه ی مغزم با خودش می گفت اون کتاب سیاه اسمش چی بود؟!