5/21/2007
دستنوشته های یک سایه
دیشب خواب دیدم و در خواب پدرم را. هم سن و سال من بود، گیرم دو-سه سالی بزرگتر، وقتی که مرد. پیراهن سفیدش اتو کرده و ریش اش را تراشیده بود، همانطور که مادرم تعریف می کرد: "مثل وقت هایی بود که همسایه ها می گفتند فلانی خوشحال به حالت، چه شوهر خوش تیپی داری! و من چه ذوقی می کردم." مثل سیبی که از وسط دو نیم کرده باشند، مقابلم ایستاده بود. ساعت مچی اش را باز کرد و به من داد. گفت که ببندمش به دستم، نه نگفت فقط طوری نگاه کرد که یعنی ببندش. اصلا حرف نمی زد. عجیب هم نبود. هیچ خاطره ای از نوع برخورد و حرف زدن پدرم نداشتم که در خوابم نمودی پیدا کند. عقب گرد کرد و خواست که دنبالش بروم. رفتم. قدم تند کردم که برسم کنارش، نمی رسیدم. دوست ندارم پشت سر کسی راه بروم حتی اگر پدرم باشد. همیشه دوست دارم آفتاب از روبرو بتابد نه از پشت سر. مقابل آینه ای ایستاد. ایستادم. موهای شقیقه ام سفید شده بود. دست کوچکی انگشت اشاره ی دست راستم را می کشید. نگاه کردم. پسر بچه ی سرخ و سفیدی بود با چشم های عسلی. پسرم بود یا من بودم که دست پدرم را می کشیدم. با مهربانی پرسیدم چه می خواهد. جوابی نداد. خواست که دنبالش بروم. آلبوم عکسی آورد. عکس های خودش بود با من یا عکس های من بود با پدرم، همان مرد توی آینه. عکس ها مربوط به سال ها بعد بود یا قبل و به ظاهر خانوادگی. پس به دنبال عکسی از همسرم یا مادرم گشتم. پسر بچه در عکس ها بزرگ و بزرگ تر می شد. شبیه می شد به من و پدرم. بعد ازدواج کرد. عکسی پسر بچه را، که حالا دیگر جوانی بود برای خودش، در کنار زنی نشان می داد. آن زن مادرم نبود. نمی شناختمش ولی فکر می کردم می شناسم. جوان بود. توی آینه نگاه کردم. پیر شده بودم. موهام سفید شده بود مثل برف اما صورتم مثل الان جوان بود. از قیافه ام خنده ام گرفت. خندیدم. دندان هام همه سیاه بود. فهمیدم به خاطر سیگار است و همه با هم ریخت توی دهانم. دندان های سیاه را تف کردم و سیگاری آتش زدم غافل از اینکه پدرم یا پسرم دارد می بیند. پک های عمیقی زدم تا زودتر تمام شود. تمام که شد فیلترش را هم خوردم تا وقتی که آن زن ِ جوان ِ تو عکس از راه رسید، بتوانم سیگار کشیدن را حاشا کنم. دهانم بوی بدی می داد. خواستم مسواک بزنم یادم افتاد دندان ندارم. پدرم اسباب بازی ای داد به دستم که اگر لثه هام خارید از آن استفاده کنم. فکر می کرد تازه می خواهم دندان در بیاورم. خواستم بگویم من بزرگ شده ام، من دندان داشتم، آنقدر که سیگار کشیدم همه ش سیاه شد و ریخت، خواستم بگویم کجا بودی وقتی دندام هام ریخت، وقتی زنم گریخت، وقتی من پیر شدم. لبهام تکان می خورد اما صدا نداشتم. مرد توی آینه سرش را پایین انداخت و رفت.