5/23/2007
روزگار کودکی ...
بی بی جان مرد. درست سی و نه روز پیش. مقابل در خانه ی قدیمشان ایستاده بودم – همانجایی که 15 سال پیش آقاجان مرد و یک سال نشده پنج دختر و دو پسر از سر لج و لجبازی و برای چندرغاز میراث پدری به جان هم افتادند و فروختندش و مادر را اجاره نشین کردند. همانجایی که قسمتی از شیرین ترین خاطرات کودکی ام شکل گرفت. نمای ورودی خانه را تغییر داده اند و ساختمان را که از پس ِ کوچه ای 13 متری ظاهر می شد، آن طور که می گویند و من ندیده ام، خراب کرده اند و از نو ساخته اند. دیگر از آن حوض لوزی شکل با آن چاله ی گرد وسطش و آب سبز رنگش و چند ماهی قرمز و سفید که بهار ِ هر سال زیاد می شدند و تا نوروز بعدی که فامیل، ماهی های سفره ی عیدشان را به حوض بی بی جان بیاندازند، گربه چند تایشان را خورده بود، خبری نیست. دیگر از آن باغچه های با صفا که پیرمرد با آن چشم های نابینایش و با چه دقتی رسیدگی شان می کرد، خبری نیست. دیگر از آن خروس سفید قلدر که وقتی بیرون از قفس بود هیچ کس جرات نداشت پا به حیاط بگذارد، جز به اضطرار اجابت مزاج و آنهم با چه ترس و لرزی و پاورچین پاورچین راه رفتنی که مبادا نظر خروس را جلب کند، خبری نیست. دیگر از آن تاک های انگور با آن کرم های سبز چاقش که وقتی می افتادند زمین، تپی صدا می کردند و بلافاصله طعمه ی مرغی یا خروسی که همان دور و بر می پلکید می شدند، خبری نیست. هوا که گرم می شد جایی خنک تر از زیر سایه ی همین تاکها پیدا نمی کردی. آقاجان هر سال خوشه های غوره را یکی یکی با کیسه های نخی می پوشاند تا قبل از انگور شدن از دست گنجشک ها در امان باشند. پلاسی پهن می کردیم و سماور نفتی ای که دائم روشن بود و چایی همیشه حاضر و مادرم که اغلب خیاطی می کرد و بی بی جان که یا نماز می خواند و یا نشسته چرت می زد و پیرمرد که جای پدر نداشته ام بود روی صندلی اش صاف می نشست و دستهایش را به عصا تکیه می داد و با آن چشم های پوچش نمیدانم به کجا خیره می شد و به چه چیز هایی فکر می کرد و من که به ظاهر مشق می نوشتم اما حواسم پی مرغها و خروسهایی بود که خودشان را روی خاک نرم و مرطوب باغچه پهن می کردند و خاک پاله می دادند و هر از گاهی که کرم قرمزی از زیر خاک پیدا می کردند آنقدر دنبال هم می دویدند تا در نهایت آن که قویتر و سریعتر بود کرم را می قاپید و آنقدر به خاک می مالید که قابل خوردن شود و بعد خروسی را می دیدی که خودش را یک وری و یک بالش را باز می کرد تا به زمین، غرغر کنان به سمت مرغی می رفت و سوارش می شد و پرهای سر مرغ را با نوکش می گرفت که نمی فهمیدم برای حفظ تعادلش است که این کار را می کند یا با این کار لذت بیشتری می برد و مرغ در این حین سرش را خم می کرد و دمش را می داد بالا و چشم هایش را می بست که من باز نمی فهمیدم که لذت می برد یا درد می کشد یا هردو.
آن دستشویی گوشه ی حیاط هم حکایتی داشت برای خودش. چه مکافاتی داشتیم زمستان ها که لامپش می سوخت و با نور فانوس فضای وحشتناک داخلش، وحشتناک تر می شد. در آن لحظاتی که مشغول کارم بودم سعی می کردم به چیزی فکر نکنم و با شکستگی های آجر های دیوار روبرو اشکال مختلفی در ذهنم می ساختم که از بد حادثه اغلب اشکال تبدیل به موجودات ترسناکی می شدند که وحشتم را چند برابر کرده و نمی فهمیدم چطور شلوارم را بالا می کشیدم و خودم را به اتاق ها می رساندم.
...

دیگر از بچه گنجشک های نحیف و بی پری که پوست صورتی داشتند با چشم های بزرگ و از لانه شان می افتادند پایین، از گربه ای که هر سال سه چهار تا بچه می زایید و نمی گذاشت به بچه هایش نزدیک شویم، از آش گندم هایی که بی بی جان می پخت و بشکن هایی که آقاجان در وقت سرخوشی می زد، خبری نیست. دیگر من بزرگ شده ام و آنها نیستند.