9/15/2007
سری که به سنگ خورد...
دست می­برم تو موهای به هم چسبیده، با انگشت شست و سبابه از هم جداشون می­کنم، بعد دو انگشت رو آروم از لای موهام در میارم. خون خشک شده به صورت نقطه­های سیاه و سفتی بین دو انگشتم می­مونه، همراه با چند تار مو. نگاهشون می­کنم و از پنجره می­ریزمشون تو حیاتی که سه طبقه پایین­تره و دو پسر بچه بی اعتنا به داغی ِ آفتاب، توش دوچرخه سواری می­کنن. کاش همون موقع که پام سرید گیجگاهم می­خورد به سنگ، یا پس ِ سرم. تی­شرت سفیدم پر شده از دونه­های سیاه و سفت. دیگه وقتی سرم رو بلند می­کردم، قرمزی خون رو تو آب رودخونه نمی­دیدم. به فکر کسی که قرار بود از پایین این رودخونه آب خون آلود برداره نمی­افتادم. وقتی سرم رو بلند می­کردن، مغزم رو می­دیدن که چسبیده به سنگ. همون مغزی که دم ِ مردن کوچیک شده بود و هِی تکون تکون می­خورد توی کاسه­ی سرم و هیچ کس هیچ وقت نمی­فهمید که توش چه خبر بوده یا نبوده. دیگه نیازی نبود به بهانه تعویض بانداژ سرم یا کشیدن بخیه­ها برم با پرستار کلینیک دوست بشم یا نشم. و هر روز به خودم بگم: " خب که چی؟" کتاب می­خونم، می­گه خب که چی؟ فیلم می­بینم، می­گه خب که چی؟ تنهام، می­گه خب که چی؟ تو جمعم، می­گه خب که چی؟ ... اونوقت کسی به فکر آب خون آلود نبود. حتی لبخند خشک شده­ی روی صورتم کمتر از خون آماسیده جلب توجه می­کرد. لبخندی که هیچ کس نمی­فهمید تلخه یا شیرین، مثل همیشه.