دست میبرم تو موهای به هم چسبیده، با انگشت شست و سبابه از هم جداشون میکنم، بعد دو انگشت رو آروم از لای موهام در میارم. خون خشک شده به صورت نقطههای سیاه و سفتی بین دو انگشتم میمونه، همراه با چند تار مو. نگاهشون میکنم و از پنجره میریزمشون تو حیاتی که سه طبقه پایینتره و دو پسر بچه بی اعتنا به داغی ِ آفتاب، توش دوچرخه سواری میکنن. کاش همون موقع که پام سرید گیجگاهم میخورد به سنگ، یا پس ِ سرم. تیشرت سفیدم پر شده از دونههای سیاه و سفت. دیگه وقتی سرم رو بلند میکردم، قرمزی خون رو تو آب رودخونه نمیدیدم. به فکر کسی که قرار بود از پایین این رودخونه آب خون آلود برداره نمیافتادم. وقتی سرم رو بلند میکردن، مغزم رو میدیدن که چسبیده به سنگ. همون مغزی که دم ِ مردن کوچیک شده بود و هِی تکون تکون میخورد توی کاسهی سرم و هیچ کس هیچ وقت نمیفهمید که توش چه خبر بوده یا نبوده. دیگه نیازی نبود به بهانه تعویض بانداژ سرم یا کشیدن بخیهها برم با پرستار کلینیک دوست بشم یا نشم. و هر روز به خودم بگم: " خب که چی؟" کتاب میخونم، میگه خب که چی؟ فیلم میبینم، میگه خب که چی؟ تنهام، میگه خب که چی؟ تو جمعم، میگه خب که چی؟ ... اونوقت کسی به فکر آب خون آلود نبود. حتی لبخند خشک شدهی روی صورتم کمتر از خون آماسیده جلب توجه میکرد. لبخندی که هیچ کس نمیفهمید تلخه یا شیرین، مثل همیشه.