تو کلینیکم. اومدم برای تعویض بانداژ سرم. پرستار شباهت مبهمی با یه آشنای قدیمی داره یا من اینطور فکر میکنم. بالای بینیم، بین چشمها، ورم کرده. شدم شبیه "رابرت دنیرو" تو فیلم "گاو خشمگین." دکتر وقتی فهمید مشکلی در بینایی، حالت تهوع و سرگیجه ندارم گفت احتمالا مساله مهمی نیست. پرستار ِ آشنا میاد بالای سرم. چسب ها رو میکنه و بلافاصله گاز استریل رو - بدون در نظر گرفتن اینکه ممکنه به زخم چسبیده باشه. خوشبختانه نچسبیده بود. زخم رو که میبینه چهرهش تغییر حالت میده انگار که چندشش شده. میام که بگم برای اینکار ساخته نشدی، جلوی خودم رو میگیرم. محل زخم رو با گاز و بتادین چند بار تمییز میکنه. هر بار که میاد جلو، چشام رو میبندم. فقط یه بار نگاش کردم. باز هم همون شباهت مبهم. حواسش به کارش بود و چشمش به زخم. مجید هم هست، سر به سر پرستار میذاره. من اما ساکتم. پرستار هیچ بویی نمیده حتی از فاصلهی بیست سانتی. نه عطر نه الکل. به این فکر میکنم که تو هر شیفت کاری چند تا تزریق انجام میده؟ چند مدل کون می بینه؟ کون ِ سیاه، سفید، تخت، قلنبه، پر مو، بی مو، کوچیک، بزرگ، پیر، جوون، خانوم، آقا ... خلاصه هر جور کونی که بشه تصور کرد. یعنی بعد از این همه مشاهده، کون رو به چشم یک عضله میبینه؟ اگه اینطور نباشه که دیگه نمیتونه غذا بخوره. یه گاز از دستش میافته روی زمین، با پا هلش میده کنار دیوار، یکی دیگه بر میداره. هر بار که گاز رو میکشه روی بخیهها تنم مور مور میشه. تعداد بخیهها رو میپرسم، پنج تاست. احساس میکنم بعد از ضربهای که به سرم وارد شد، یه لختهی خون درست شده که احتمالا داره دنبال یه رگ ِ تنگ میگرده که مسدودش کنه و خلاص. شاید این آخرین نوشتهم باشه، کی میدونه؟! زندگی تخمیتر از این حرفاست که بشه بهش دل بست. از مجید و خانومش جدا میشم، از خیابونای شلوغ، از کنار آدمها مثل یه سایه می گذرم، سرم پایینه و به پرستار، به شباهت، به لختهی خون، به کتاب، به مجید و به پیرزن چادر مشکی قوزداری که با خودش حرف میزنه و میخنده، فکر میکنم.