10/10/2007
شکاف
با صدای سرفه­هاش از خوابی که از چرت ِ کوتاه سبک­تره می­پرم. سرفه­های خشک و بریده بریده. گیج ِ گیجم. چشام از شدت کم خوابی می­سوزه و بی اختیار پلکام رو هم میاد. سعی می­کنم سرش رو ثابت بگیرم تا بتونم با پوار خلط سینه­اش رو که تا انتهای شکاف ِ کامش بالا اومده و نمی­ذاره راحت نفس بکشه، بیرون بیارم. عق می­زنه و سرش رو بیشتر تکون می­ده. کامش جا به جا خونی می­شه. دعواش می­کنم، ناراحت می­شه و جیغ می­کشه اما جیغ­های ضعیف ِ بی صدا. از وقتی که ریه­ش چرک کرده صداش در نمیاد.
شوهرم می­گه شکاف ِ لبش رو زودتر عمل کنیم تا عید که می­ریم شهرستان پیش فامیل، خوب بشه، کامش هم که دیده نمی­شه، بعدا عمل می­کنیم.
آنتی بیوتیک­هایی که برای چرک ریه­ش می­خوره، ضعیفش کرده. شیر که می­خوره مدام می­پره تو گلوش. خسته می­شه، دیگه نمی­خوره، ضعیف­تر می­شه، شیر خوردن­ش سخت­تر می­شه، لاغرتر می­شه و ...
مهمون که میاد خونمون (دوستای خانوادگی) مادرم به پهلو می­خوابونش طوری که شکاف کام و لبش دیده نشه.
از وقتی سرما خورده یک کیلو کم کرده. دکتر می­گه سوء تغذیه داره. باید بستری شه.
رفتار کلی مهمونا در برخورد با پسر دو ماه و نیمه­ی من که شکاف کامل کام و شکاف یکطرفه­ی لب داره یکسانه و فقط جزئیاتش با توجه به مهارتی که تو نقش بازی کردن دارن، تغییر می­کنه. همگی از راه که می­رسن می­رن سراغش و وانمود می­کنن که هیچ چیز ِ غیر عادی اتفاق نیفتاده، نازش می­کنن یا گونه­ش –سمتی که مشکل نداره- رو می­بوسن و سعی می­کنن یه چیزی پیدا کنن که ازش تعریف کنن، مثلا: "ماشاءا... جثه­ش خیلی خوبه"، یا "آخی چقدر آرومه" و تا وقتی که هستن (که خیلی هم طولانی نیست) دیگه کاری به کارش ندارن و فقط هر از گاهی زیر چشمی نگاش می­کنن. وانمود می­کنم متوجه چیزی نشدم. شوهرم هم همین­طور با این تفاوت که اون وانمود نمی­کنه. موقع رفتن هم شادی خاصی که حاکی از پی بردن به نعمتیه که تا به حال بهش توجه نکرده بودن، تو صورت­شون دیده می­شه، هر چند که سعی می­کنن این شادی بروز نکنه. مطمئنا اولین جمله­ای که بعد از خارج شدن از خونه­ی ما به زبون میارن اینه: "خدایا شکرت ..."
شیر خوردنش حداقل یه ساعت طول می­کشه. قبل از اینکه سیر شه، از خستگی خوابش می­بره. تو خواب، به جای نفس کشیدن، خس خس می­کنه. گاهی خواب می­بینه و با تکون شدیدی از خواب می­پره. گاهی خلطی که از ریه ش جدا شده راه نفس­ش رو می­گیره، سرخ می­شه، دست و پا می­زنه تا به دادش برسم. نمی­دونم اگه یه بار پیش­ش نباشم و این اتفاق بیفته ...
تو تاکسی نشسته­م، تو راه بیمارستانی که باید بستری بشه، زنی از طبقه­ی پایین بعد از چند دقیقه­ای که خیره شده به آرش و سر تکون می­ده، جسارت می­کنه و برای اینکه حرفی زده باشه میگه عمل­ش کردی؟ می­گم نه. چند تا سوال دیگه هم می­پرسه که توجهی نمی­کنم. تا اینکه دستش رو بالا میاره، النگوهاش رو نشون می­ده و می­گه: "دخترم یه بچه­ی این­جوری داشت (اشاره می کنه به آرش) تمام النگوهام رو خرجش کردم، خوب نشد. عملش نکن فایده نداره. به دخترم می­گم ما که ده دوازده تا شکم زاییدیم، یکی از یکی خوشگل­تر و سالم­تر، شما ها ..." دیگه گوش نمی­دم.

... ناراحت نیستم چون بچه­م به خودم رفته. شکافی رو که بین خودم و اون خودی که باید به جامعه و خانواده و حتی شوهرم نشون بدم، می بینم ... پسرم تو کامش داره.