"رو زمین اینجوری میشه وای به حال وقتی که رو هوا باشه؟" اینو مرد میانسالی گفت که تو هواپیما کنارم نشسته بود. هواپیما تازه داشت میرفت اول باند برای تیک آف. در طول پرواز، مرد میانسال با هر تکون ِ هواپیما دستش رو به صندلی جلویی می گرفت، انگار که صندلی عقب یه تاکسی نشسته و رانندهی بی احتیاطی داره. هر بار که سوار هواپیما میشم از خودم میپرسم اگه سقوط کنه تو اون پنج تا ده دقیقهای که تا مرگ حتمی زمان دارم چه عکس العملی خواهم داشت؟ سعی میکنم مجسم کنم که چه اتفاقاتی میفته. به هر دلیلی که قرار باشه هواپیما سقوط کنه، لحظهای میرسه که همهی مسافرها از این مساله خبردار میشن. سر و صدای غیر قابل تحمل جیغ و دادهای مسافرها که شاید تنها کلمات با مفهومی که در این بین گفته میشه فریادهای مددخواهی از خدا و پیغمبره و احتمالا اولین معصومی که به ذهن هر یک مسافرهای نگون بخت این پرواز خواهد رسید. احساس بی وزنی ِ حاصل از سقوط هم به بیشتر شدن وحشت کمک می کنه. اون وسط مسطا اگه یه کم بیشتر دقت کنی، احتمالا فریادهای توبه و استغاثه رو هم خواهی شنید. همه چیز میریزه به هم. از یه جایی به بعد دیگه مهماندارها هم میشن مثل یکی از مسافرها و میپیوندن به خیل جمعیت وحشت زدهی جیغکش. فکر نمیکنم صدای خلبان که مسافرها رو دعوت به آرامش می کنه، بشه تو اون صحرای محشر شنید. بچهها ونگ میزنن، عدهای زن و حتی مرد غش میکنن، عدهای خودشون رو خیس میکنن، و احتمال داره تعدادی از مسنترها هم سکته کنن و سریعتر از بقیهی مسافرها برن به دیار ِ ... البته نمیدونم اصلا قرار هست کسی به دیار ِ خاصی بره یا نه ولی مطمئنا میشه گفت که از این دیار رخت بر میبندند.
و اما من ... سوال اصلی. به شدت گرمم میشه، خیس ِ عرق میشم. نمیدونم آیا مثل شخصیت داستان "دیوار" رنگم خاکستری میشه یا نه، کنترل اعضای بدنم رو از دست میدم یا نه، خودم رو خیس می کنم یا نه و نمی دونم علیرغم تمام نوشتهها و حرفهایی که در رثای مرگ مینویسم و میگم، میتونم خودم رو کنترل کنم و به جماعت نپیوندم؟ تمام سعیم رو خواهم کرد. میتونم خاطرات مهم زندگیم رو مرور کنم؟ نمیدونم. ولی مطمئنا به این فکر میکنم که اطرافیانم، اطرافیان نزدیکم که تصور میکنم (فقط تصور می کنم) بودن و نبودن ِ من براشون بیاهمیت نیست، بعد از شنیدن خبر ِ مرگ ِ من چه عکس العملی خواهند داشت. این فکر، همراه ِ همیشگی ِ داستان مرگ منه.
"گاه میاندیشم،
خبر ِ مرگ مرا با تو چه کس میگوید؟
آن زمان که خبر ِ مرگ مرا
از کسی میشنوی، روی تو را
کاشکی میدیدم.
شانه بالازدنت را،
- بی قید-
و تکان دادن دستت که،
- مهم نیست زیاد –
و تکان دادن سر را که،
- عجیب!
عاقبت مرد؟
-افسوس!
- کاشکی میدیدم!" (حمید مصدق، آبی خاکستری سیاه)