10/13/2007
کاشکی می­دیدم!
"رو زمین این­جوری می­شه وای به حال وقتی که رو هوا باشه؟" اینو مرد میان­سالی گفت که تو هواپیما کنارم نشسته بود. هواپیما تازه داشت می­رفت اول باند برای تیک آف. در طول پرواز، مرد میانسال با هر تکون ِ هواپیما دستش رو به صندلی جلویی می گرفت، انگار که صندلی عقب یه تاکسی نشسته و راننده­ی بی احتیاطی داره. هر بار که سوار هواپیما می­شم از خودم می­پرسم اگه سقوط کنه تو اون پنج تا ده دقیقه­ای که تا مرگ حتمی زمان دارم چه عکس العملی خواهم داشت؟ سعی می­کنم مجسم کنم که چه اتفاقاتی میفته. به هر دلیلی که قرار باشه هواپیما سقوط کنه، لحظه­ای می­رسه که همه­ی مسافرها از این مساله خبردار می­شن. سر و صدای غیر قابل تحمل جیغ و داد­های مسافرها که شاید تنها کلمات با مفهومی که در این بین گفته می­شه فریادهای مدد­خواهی از خدا و پیغمبره و احتمالا اولین معصومی که به ذهن هر یک مسافرهای نگون بخت این پرواز خواهد رسید. احساس بی وزنی ِ حاصل از سقوط هم به بیشتر شدن وحشت کمک می کنه. اون وسط مسطا اگه یه کم بیشتر دقت کنی، احتمالا فریادهای توبه و استغاثه رو هم خواهی شنید. همه چیز می­ریزه به هم. از یه جایی به بعد دیگه مهماندارها هم می­شن مثل یکی از مسافرها و می­پیوندن به خیل جمعیت وحشت زده­ی جیغ­کش. فکر نمی­کنم صدای خلبان که مسافرها رو دعوت به آرامش می­ کنه، بشه تو اون صحرای محشر شنید. بچه­ها ونگ می­زنن، عده­ای زن و حتی مرد غش می­کنن، عده­ای خودشون رو خیس می­کنن، و احتمال داره تعدادی از مسن­ترها هم سکته کنن و سریع­تر از بقیه­ی مسافرها برن به دیار ِ ... البته نمی­دونم اصلا قرار هست کسی به دیار ِ خاصی بره یا نه ولی مطمئنا می­شه گفت که از این دیار رخت بر می­بندند.
و اما من ... سوال اصلی. به شدت گرمم می­شه، خیس ِ عرق می­شم. نمی­دونم آیا مثل شخصیت داستان "دیوار" رنگم خاکستری می­شه یا نه، کنترل اعضای بدنم رو از دست می­دم یا نه، خودم رو خیس می کنم یا نه و نمی­ دونم علیرغم تمام نوشته­ها و حرف­هایی که در رثای مرگ می­نویسم و می­گم، می­تونم خودم رو کنترل کنم و به جماعت نپیوندم؟ تمام سعی­م رو خواهم کرد. می­تونم خاطرات مهم زندگیم رو مرور کنم؟ نمی­دونم. ولی مطمئنا به این فکر می­کنم که اطرافیانم، اطرافیان نزدیکم که تصور می­کنم (فقط تصور می کنم) بودن و نبودن ِ من براشون بی­اهمیت نیست، بعد از شنیدن خبر ِ مرگ ِ من چه عکس العملی خواهند داشت. این فکر، همراه ِ همیشگی ِ داستان مرگ منه.

"گاه می­اندیشم،
خبر ِ مرگ مرا با تو چه کس می­گوید؟
آن زمان که خبر ِ مرگ مرا
از کسی می­شنوی، روی تو را
کاشکی می­دیدم.

شانه بالازدنت را،
- بی قید-
و تکان دادن دستت که،
- مهم نیست زیاد –
و تکان دادن سر را که،
- عجیب!
عاقبت مرد؟
-افسوس!
- کاشکی می­دیدم!" (حمید مصدق، آبی خاکستری سیاه)