(عصبانی و با صدای بلند) ای بابا چند بار باید بگم که من حالم خوبه؟ اصلا یعنی چی که میپرسی حالت خوبه؟ حال ِ من به تو چه ربطی داره؟ من که میدونم خوب یا بد بودن حال من کوچکترین اهمیتی برای تو نداره پس چرا خودت رو اذیت میکنی؟ ... (کمی آرامتر و با حالتی موذیانه) چیه بهت بر خورد؟ ... هه هه ... راستشو بخوای، گلوم خیلی درد میکنه... چرا؟ خب معلومه دیگه ... اینقدر که داد زدم... (قیافهای حق به جانب) از وقتی یادم میاد، از همون وقتی که تو شکم مامانم بودم داد میزدم، داد میزدم که بابا، مامان، من یکی رو بی خیال شین، برین عروسک بخرین باهش بازی کنین، چه میدونم برین مهمونی، برین مسافرت تا وقتتون بگذره، سر گرم شین. بذارین من هنوز نیومده برگردم. نور اون بیرون چشمم رو میزنه، عادت ندارم. اما کسی گوشش بدهکار نبود... (کاملا مستأصل) حتی چند بار لنگ و لقد هم انداختم ولی افاقه نکرد. تازه اینجور وقتا بابام دست میکشید به شکم مامانم و میگفت: "خانوم چه پسری شیطونی داریم" و مامانم ریسه میرفت. حتی الان که حرفش رو میزنم چندشم میشه... (چشمها را لحظهای میبندد) دوست داشتم بند نافم رو بندازم دور گردنم و خودم رو خفه کنم ولی متاسفانه از همون موقع ترسو بودم. دل ِ این کارا رو نداشتم. (آب دهانش را قورت میدهد) بعد که به دنیا اومدم، مدام گریه میکردم، داد میزدم که مامان! شیر نمیخوام بذار از گشنه گی بمیرم ولی مگه می فهمید؟ پستونش رو از لباسش که جا به جا از شیر دادنهای قبلی لکه شده بود، در میآورد و به زور میداد به دهنم، همون پستونی رو که شب قبل تو دهن بابام بود... ( بغض گلویش را میگیرد) می خواستم با بند پستونکم خودم رو خفه کنم ولی بازم همون مشکل همیشگی...ترس ... اجازه نمیداد (طوری نگاه میکند که انگار به چیزی در بینهایت خیره شده)
(بعد از لحظاتی به خودش میآید) به جای اینکه با دهن باز نگام کنی پاشو یه نوشیدنی گرم بده بخورم گلوم باز شه... هنوز حالا حالا ها باید داد بزنم... میبینی تو هم مثل بقیه ظرفیت نداری ... عادت کردین یه سری حرفای مشخص به همدیگه بگین و بشنوین. عادت کردین یه سری کارای خاص انجام بدین، یه جور خاص زندگی کنین ... حالا هر کس که زندگیش مطابق قواعد شما نبود میشه مشکل دار، مریض، دیوونه... چقدر باید داد بزنم که حالم خوبه، دیوونه ها؟! (به سمت پنجره میرود و پرده را کنار میزند ... آینه نور پنجره را دو برابر میکند)